متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

درود، وقت بخیر 

 

هرکسی چند تا خاطره جالب از دوران تحصیلش داره. خاطره های

بعضی ها چند سالی خاک خوردن و بعضی ها که هنوز هم تحصیل

می کنن  هر روزشون یه فرصت تازه برای ساختن خاطره های خوبه!

بخش سرگرمی تصمیم گرفته که به مناسبت شروع سال


تحصیلی جدید، مسابقه ای برگزار کنه. 

 

 

موضوع مسابقه چیه؟

 

موضوع مسابقه خاطره های جالب دوران تحصیل (مدرسه و

 

دانشگاه) هست. خاطره

 

هایی که یادآوری اونها لبخند به لبتون میاره.

 

 


چکار باید بکنیم؟

 

کافیه  در قسمت نظرات همین بلاگ، خاطره ی جالبتون رو (به صورت خلاصه) برامون


بنویسین.

 

 

 

*** دوستان لطفا از نوشتن کامنت های بی ربط به موضوع

 

بلاگ و نقل قول خودداری فرمایید .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پیشاپیش سپاس


سرگرمی سازان


تیارا

 

___________________________________________________________________________________________

 

 

سلام مجدد


 ممنونم از همکاری و توجه دوستان


از این جهت که همه ی خاطرات زیبا و جالب بودند و نگارش خوبی داشتند، بنابراین به همه ی دوستان هدیه ای ناقابل تقدیم خواهد شد.  

نظرات دیوار ها


negar1010
ارسال پاسخ

یه دفعه هم اومدم از سرکلاس دانگشاه برم بیرون استاد خیلی حساس به ساکتی بود.اومدم یواش برم بیرون..اول که صندلیم جابجا کردم صدا داد بعد کیفم افتاد وسط راه گوشیم زنگ خورد...اخر سر هم اومدم در و یواش پشت سرم ببندم.از دستم در رفت .محکم خورد بهم....بچه ها گفتن بعد رفتن همه زدن زیر خنده

negar1010
ارسال پاسخ

یه دفعه راهنمایی بودم امتحان ریاضی .نوشته بود معکوس عدد ۷چیست.منم برگم وارونه کردم دیدم شد،۸.نوشتم هشت ....معلمم میگفت باورم نمشد برگه ی تو هست.معکوس هفت میشه یک هفتم.خخ

_Emma_
ارسال پاسخ

از بچگی هیچ وقت خاله بازی نمیکردم، ولی همیشه "مثلا بازی" میکردم.
که مثلا من آشپزم...مثلا من رابین هودم...مثلا من موتورسوارم، مثلا من یک گردشگرم که وارد جنگل های آمازون شده (این "مثلا" تو حیاط برگزار میشد)
معمولا تنها بازی میکردم.
همچی تو تخیلاتم میگذشت و یهویی میدیدی تمام کاغذرنگیای مامانم رو درآوردم برای خودم شمشیر کاغذی، کمربند کاغذی، قاشق چنگال کاغذی درست کردم و دارم حالشو میبرم.
اگر مامانمم بود کمکم میکرد و با هم کاغذ رنگیارو فنا میکردیم تا "مثلا" اعماق اقیانوس رو بچسبونیم به اپن آشپزخونه. که اینکارم کردیم!
آمادگی که رفتم، برای جشن آخر سال، معلممون تصمیم گرفت که بچه های آمادگی تاتر اجرا کنن...همون خاله بازی خودمون البته
من داوطلب شدم و نقشم شد مامان خانواده...منم کلی هیجان زده شده بودم
روز موعود که رسید، با خوشحالی تمام رفتم که بشم مامان خانواده... یک میکروفون هم بیشتر نداشتیم.. برای همین نوبت هرکی که بود یا میکروفون رو میگرفت یا جلوش میگرفتیم تا حرفاشو بزنه.
داستانشو یادم نیست. فقط یادمه یه مامان و بابا بودن با دوتا بچه.
به عنوان مادر داستان سنگ تموم گذاشتم و کلیم حال کردم و تقریبا میکروفون رو به هیچکس ندادم!
تا اینکه مثلا بابای داستان از سرکار برگشت.
اومد نشست سر میز، منم بعد از قربون صدقه ی اولیه، ازش پرسیدم:
_چای میخوری؟
بابا: نه، مرسی!

همینجوری دوثانیه نگاش کردم گفتم چایی می خو ری؟
بابا:نه، مرسی

من عصبانی شدم!
آرون نگاش کردم و زیرلب آروم پچ پچ کردم: بگو بله!
میکروفون دست من بود، هربارم که میخواست جواب بده من میزاشتم جلوی دهنش. منم اصلا حواسم به میکروفون نبوده که همه شنیدن!
اونم هی بروبر منو نگاه میکرد!
بعد از اینکه یه چندباری مثلا آهسته بهش گفتم بگو بله و همه هم خندیدن، بالاخره رضایت داد بگه بله!
منم پیروزمندانه اجرا رو به اتمام رسوندم!

aryan_
ارسال پاسخ

من یاده یکی از موزماریام افتادم ک مربوط ب پنجمه دبستان میشه

من درسم خوب بود و شاگرد اول بودم......و چون پدرو مادرم زیادی روو نمره هام حساس بودن یجورایی مجبور بودم نمره ی خوب بگیرم وگرنه تنبیهاته عجیبی منتظرم بود
یروز ک یادم رفته بود امتحان داریم معلم یهو گفت ورقارو در بیارین امتحان داریم.....کیفاتونو بزارین وسطه میزو این حرفا
منم دیدم اوضا پسه سریع ذهنم یه جرقه زد.......سرمو گذاشتم رویه بازوم ک روو میز بود......معلم متوجه شد و گفت چی شده؟......منم فقط با قیافه ی نزار نگاش کردمو خودش فهمید حالم بده.....منم منتظر بودم ک بگه برو خونه ولی ب مبصر گفت منو ببره پیشه خانوم بهداشت!!!......من ک غالب تهی کرده بودمو نمیدنستم دگ چیکار باید کنم چون میدونستم اون صد در صد میفهمه چیزیم نیست و منو با فضاحت میفرسته سره کلاسو هم ضایع میشم جلوبه معلمو بچه ها و هم نمرم تک میشه و هم خونه تنبیهم میکنن و هم از اون ب بعد هر چی بشه میگن چیزییت نیستو مسخره بازی درنیارو این حرفا.......خلاصه دیدم همه چی ب این لحظاته محدود بستگی داره......خلاصه رسیدیم اتاقه خانوم بهداشتمون ک خوشبختانه رفته بود بیرون از اتاقش.....میصر رفت صداش کنه و من چون حالمو بد نشون داده بودم منو اونجا تنها گذاشت......زمستون بود و بخاری روشن بود......سرمو گرفتم نزدیکه بخاری.....وقتی صدایه کفشه خانوم بهداشتو شنیدم نشیتم سره جام و دستمو گذاشتم روو پیشونیم......اونم تا اومد گفت چی شده؟.....منم فقط نگاش کردم.....دستشو گذاشت روو پیشونیم رنگش مثه گچ سفید شد......گفت چرا انقد داغی؟؟؟......ترسیده بود تشنج کنم لابد......سریع بابایه مدرسرو صدا کرد تا منو ببره تا دره خونه تحویام بدن ب منزل

amir_sakett
ارسال پاسخ

سلام

اول دبیرستان بودمو مارو سه روز به اردو بردن

چندتا اتوبوس متشکل از دانش اموزان و مدیر و ناظمین و مشاورین و معلمین

چادرها بپا شد و خلاصه جاتون خالی

طبیعتی بکر و زیبا

توی هر چادر تقریبا ده دوازده نفری تقسیم شده بودیم

که از کلاسهای دیگه هم مخلوطی داشتیم

توی چادر ما یه دانش اموزی بود که تکیه کلامش " پدر سوخته " بود

مثلا میگفت: پدر سوخته اون کیفو بده به من

عاغا اینقد پدرسوخته گفت و گفت تا کفر مارو دراورد

صبح زود از خواب بیدار شدم تا برم تالاراندیشه( توالت)

خواب الودم بودم، از دور دیدم مدیرمون هم داره میاد تا بره دبلیو ۳۰

خلاصه خواستم مراتب ادب رو بجا بیارم لذا دویدم سمتش و وقتی همدیگرو دیدیم خیلی مودبانه بهشون اینو گفتم:

سلاااام پدر سوخته

خب خواب الود بودم و نگو ایشونم خواب الوده لذا خوشبختانه یا بدبختانه

کلمه پدرسوخته ی بنده رو اینجوری شنیده بود:

سلاااام چااادر سوختههه

عاغا ما دیدیم هول شد و دست و پاشو گم کرد

کدوم چادر؟؟؟؟ بدووو اقای فلانی رو بیدار کن

بدووووو

عاغا چن ثانیه نگذشت که همه بیدار شدن و دنبال چادر اتیش گرفته بودن

وقتی فیلم اخراجی هارو نیگا می کردم، اونجا که اراذل و اوباش رفته بودن زیر تانک هااا

و اکبرعبدی شیمیایی زده بود و فکر کردن عراقیا شیمیایی زدن و چیزی نگذشت که همه ماسک زده بودن

عاره مال ما هم یه همچین چیزی شده بود

مريم
ارسال پاسخ

سلام
دوران ما سال تحصیلی سه مقطع داشت ابتدایی ،راهنمایی،دبیرستان،دوران راهنمایی ۱۲ساله ۱۳سالهو ۱۴ ساله بودیم ما سال سوم راهنمایی بودیم که دوتا دختر شیطون تو کلاس داشتیم سر کلاس درس دینی زمان ما کتاب دینی بود الان نمیدونم چی بهش میگن این دوتا دختر از سرجاشونبلند شدن گفتن موش ،موش کلاس رفت رو هوا اولین کسی هم که از کلاس رفت بیرون معلممون بود خلاصه یروز رو تو حیاط پرسه زدیم چون کلاس خالی نبود که کوچ کنیم اونجا چن روز بعد این دوتا دختر سر کلاس جغرافیا دوباره پریدن وسط کلاس موش ،موش کردن معلم گفت برید سرجاتون بشینید برا من فیلم بازی نکنید موش کجا بود دودختر شیطون ضایع شدن حسابی دیگه نتونسن سر معلمی کلاه بذارن

Imanem
ارسال پاسخ

من سال آخر هنرستان بودم و به دلیل بعضی مسائل درس نتونستم بخونم و تموم درس هارو تقلب نوشتم تو کاغذ های کوچیک و با خودم میبردم سر جلسه.جالب اینجاست که معدلم خیلی بهتر از بعضی درس خونامون شد خخخخ یادش بخیر
یه جوری بود که اگه وسط امتحان منو بلند میکردن کلا ورقه میریخت ازم خخخ

ahmad2222
ارسال پاسخ

هر وقت جایی حرف از گفتن خاطره میاد من فط یاد سووم میوفتم
راستش سوم ما یه چی دیه ای بود
هر کدوممون یه لقب داشتیم
از یوزپلنگ و کفتار و بوفالو بگیییر تا سوسانو و یانگم خانوم بینمون داشتیم
هرروز خدا یه کار خنده دار و شای بخش باید انجام میدادیم
اسم مدیرمون هم کرده بودیم میکروفون ندیده ،اخه لامصب هرروز پای صف نیم ساعت مارو نگه میداشت و فقط از بخشنامه های جدید حرف میزد
همین دیه خواستم یادی بشه از خاطره های سوم

maryamix
ارسال پاسخ

من که هنوزم درس می خونم ولی هیچی تقلب اونم توی امتحانات ترم دوم نمیشه .
جایی که هر نفر توی کلاس پشت یه نیمکت بشینه و دو تا مراقب هم بالا و پایین کلاس ایستاده باشن ،
جرعت می خواد با رد و بدل کردن برگه جواب تمام سوالات عربی و تا کلاس های دیگه هم بفرستی .
ولی خب از دستم میومد دیگه ته درستکاری ام ! آخرش هم وقتی تمام بچه های توی راهرو برگه رو یه نظر دیدن افتاد به خودم برگشت داده شد . هنوزم کنار دفتر خاطراتمه !

SHAHIN228
ارسال پاسخ

سلام یه خاطره دیگه ام بگم یاد دوشنبه افتادم.هوو یک خاطره دیگه تعریف کنم
اسفند ماه بود دیگه نه ما حوصله درس داشتیم نه معلم حال درس دادن بنده خدا فرش میشت خونه میشست دیگه حال نداشت مدرسه ام گیر داده بود کلاس باید تشکیل شه
این گفت دو تا نیمکت جلو رو بیارین جلو تخته دو تا تیم سه نفره مسابقه علمی بزاریم هر تیمی جواب و میدونست زنگ بزنه
این سوال میپرسید یکی شیشکی میزد یکی صدای چیز در می آورد
سه تا سوال پرسید دید نه بابا ما ادم نیستیم گفت سوال آخر آقا ما تا سوال کرد یکی صدای موتور گازی دراورد ما تک چرخ زدیم جلو میز و بلند کردیم عین خرس پاندا از عقب برگشتیم میز افتاد رومون انقد خندیدیم یکی ام این وسط یه صدایی داد مرده بودیم از خنده معلمه نتونست جلو خندشو بگیره رفت بیرون دیگه تا اخر زنگ نیومد سر کلاس.
یعنی همچین اسکولایی بودیم

SHAHIN228
ارسال پاسخ

سلام به همگی
خاطره که خیلی زیاده حالا یکیشو میگم
اول دبیرستان بودیم کلاس ما زیر همکف بود جوری که پنجره کلاس ما هم سطح بود با زمین حیاط مدرسه.
معلم آمارمون ترک بود با لهجه شدید و خیلی ام از ما بدش میومد.
یه روز بچه ها طبق معمول سی دی فیلم و آهنگ و اینا اورده بودن مدرسه ام خیلی به این چیزا حساس بود.
وقتی این معلم داشت درس می داد بچه ها خواستن دو سه تا سیدی جابه جا کنیم از بس یکی از بچه ها گیر بود که زنگه آخره همین الان سی دی منو بده.حین انتقال سیدی از دستم افتاد غل خورد رفت جلوی میز معلم افتاد زمین معلمه ام انگار طلا پیدا کرده بر گذاشتش جلوی پنجره پرده کلاسم کشید که جلو چشمش باشه.خلاصه کلی تهدید کرد که همتونو بیچاره میکنم.ما اتاق فکر تشکیل دادیم قرار شد یکی اجازه بگیره بره دستشویی بعد ما یه دعوا راه بندازیم یکی چفت پنجره رو باز کنه اونی که رفته دسستشویی بره سی دی فیلم و با یه بازی عوض کنه. همین کارم کردیم بنده خدا اخر کلاس سی دی رو برد پیش ناظم در و رو ما بستن هرچی زور زد دید نه فقط یه فیفا گیرش اومده.
تا اخر سال دهن ما رو سرویس کرد از بس پرسید اونروز چی شد سی دی عوض شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

peyman0082
ارسال پاسخ

سلام،
سال اول دانشگاهم بود مهر92
ترم اول بودم رفتم کلاسمون دیدم همهمه ی عجیبی کلاسو برداشته ولی استاد هنوز نیومده
حدود سی نفر همشون دختر بجز دوتا پسر...منم رفتم برای شوخی جای استاد جلو وایسادم گفتم بچه ها امروز استاد جونمون نیومده و من درس میدمو ازین حرفا....بعده چهار پنج دقیقه دیدم یه خانومی حدود 44 ساله با چادر از وسط جمع پا شد بهم گفت:
خب پسرم صحبتات تموم شدن؟اگه اجازه بدید کلاس رو شروع کنیم
ظاهرا استاد بود داشت بایکی از دانشجوها حرف میزد ولی نامرد یه نفر نبود بهم بگه
خلاصه خیلی ضایع شده بودم اول ترمی

sarra2015
ارسال پاسخ

و یه خاطره دیگه مربوط به اول ابتدایی بود من ردیف وسط میز اول بودم روز اول متوجه شدم مدل و رنگ کفشم با معلم یکیه از فرداش تو کلاس باکسی حرف نزدم خب متفاوت بودم.
ممنون از مسابقه تون

sarra2015
ارسال پاسخ

سلام
من چون خوندن و نوشتن رو از قبل مدرسه شروع کرده بودم تو کل دوران ابتدایی یکبار مشق ننوشتم از اونجایی که شاگرد اول بودم با یه دعوای مختصر و یهه قول نصفه نیمه تموم میشدتا فرداش طوری که تو خنه پدرخدابیامرزم حاظر بود باج بهم بده مشق بنویسم ولی من کلا علاقه ای به نوششتن نداشتم تا کلاس چهارم که معلم دو ردیف درست کرده بود ردیف تنبلا وردیف زرنگا
صبح میرفتم مینشستم ردیف زرنگا معلم میومد میدید مشق نداشتم با کیف میفرستاد ردیف تنبلا بعد یه ساعت میگفت نگاتمرین حل شده درس جدید ریاضی بکنید ببنید میتوید اولین تمرین حل نشده رو حل کنید من دستمو میبردم بالا میرفتم پای تخته برا بجه هاحل میکردم معلم با حرص میگفت کیفتو بردار بروردیف زرنگا
خلاصه کلاس چهارم ما به این شکل گذشت.

hedieh
ارسال پاسخ

سلام
یادمه که سوم دبستان بودم و مبصر کلاس
میز معلممون پایینش یه چیزی شبیه به کمد کوچیک داشت
بچه ها خیلی شلوغ کردن منم با لقد زدم به اون کمدهشکست درش
یکی از بچهپرید تو دفتر به مدیرمون گفت
مدیر هم صدام زد گفت به من گفتن همچین کاری کردی آره؟
منم گفتم خانم شنیدن کی بُوَد مانند دیدن هرکی گفته کاره خودش بوده
خندید گفت زبونتم که درازه برو سره کلاست
معلممونم پاش شکسته بود نیومده بود مدرسه
فرداشم اون کمده رو درست کردن