متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


باز هم وارد مرحله ی جدیدی از زندگی ام شدم؛ این بار علاوه بر کار، مطالعه هم می کردم. از کتاب هایی که مین هیو داده بود شروع کردم هر چند خواندنشان کمی سخت بود چون در سطح سواد من نمی گنجیدند اما به هر مشقتی بود آن ها را خواندم و تازه آن موقع فهمیدم که پشت نام پرطمطراق کمونیسم چه چهره ی زشتی پنهان شده است. البته این نظر من، به عنوان کسی است که سال ها به خاطر منافع جمع زندگی کرده و به طور کامل فردیت خود را از دست داده بود. شباهت های زیادی بین زندگی من در خانواده و یک جامعه ی کمونیستی بود به همین خاطر خیلی خوب آن را درک می کردم و همچنین مین هیو را. این شد که از آن به بعد دیگر هرگز به دهکده برنگشتم و تمام دستمزدم را برای خودم نگه داشتم. با مین هی قرار گذاشتم که در ازای آموزش زبان ژاپنی به من، به او کمک کنم تا بتواند کار کند و او هم با خوشحالی قبول کرد. زندگی ام سختتر و فشرده تر شده بود اما هر روز که خودم را در آینده تماشا می کردم شادابی و نشاطی را می دیدم که قبل از آن هرگز ندیده بودم و تمام این ها به خاطر این بود که هدف داشتم؛ می خواستم بروم! بله باید می رفتم چون شور عجیبی در من بیدار شده بود که وادارم می کرد دنیا را ببینم. زمان رفتن خیلی زود فرارسید، نتوانستم به دیدار پدر و مادرم نروم به همین دلیل برای آخرین بار به سمت دهکده رهسپار شدم اما وقتی رسیدم متوجه اشتباهم شدم. مادرم طبق معمول با دیدن من گریه و زاری به راه انداخت و گفت: "تو همون یه ذره آبرویی که داشتیم رو هم به باد دادی، کجا بودی این همه مدت؟ می دونی خانم کیم هر روز که منو می بینه چقدر زخم زبون نثارم می کنه؟ ژاپن رفتنت چیه این وسط؟ همین جوریش که می رفتی بندر کلی حرف پشت سرت بود کاش جای شما سه تا دختر یه پسر داشتم."

-بس کن مامان! مگه خانم کیم پسر نداشت؟ چی شد؟ مین هیو که رفت، هیوکم که می خواد بره تو ارتش.

کلمات را با چنان حرصی ادا کردم که خودم خجالت کشیدم که با مادرم آن طور حرف زدم. مادرم با چشمان گرد شده گفت:

-عجب! حالا واسه من زبون درآوردی؟ گمشو برو بیرون دیگه نمی خوام ببینمت.

این طور شد که قبل از این که بتوانم پدرم را ببینم از آن جا بیرون آمدم. وسائلم را خیلی قبلتر یعنی زمانی که هنوز تصمیم به رفتن نگرفته بودم از خانه ی مادر شوهرم جمع کرده بودم به همین دلیل کار دیگری در دهکده نداشتم. یک بلیط درجه یک کشتی به مقصد ژاپن گرفتم که قیمتش تقریبا به اندازه ی نصف پس اندازم بود. با مین هی خداحافظی کردم و آرزو کردم که بالأخره یک روز بتواند کنار بائه با آرامش زندگی کند. انیسا هم با این که دلش می خواست همراه من بیاید و دلیلی هم برای ماندن نداشت اما هر چه کردم قبول نکرد که بیاد. بالأخره کشتی به حرکت افتاد و من با بندری که روزهای خوب و بد زیادی را در آن گذرانده بودم خداحافظی کردم.

***

 

 

در ژاپن همه چیز فرق می کرد؛ آدم ها، خیابان ها و مهم تر از همه قیمت ها! همه چیز خیلی گرانتر از جایی بود که در آن زندگی می کردم. با این که خیلی از بمب گذاری ژاپن نمی گذشت اما باز هم همه چیز خیلی پیشرفته تر از حد تصوراتم بود. از اول تصمیمم این بود که در ژاپن هم به کار خرید و فروش ادامه بدهم اما شناسایی نیاز مردم و تهیه ی آن سختتر از آن بود که فکر می کردم. خلاصه وقتی به خودم آمدم دیدم هنوز در شگفتی کشف یک مکان جدید و مشغول خوشگذرانی ام درحالی که چیز زیادی از پولم باقی نمانده. به خودم آمدم و شروع کردم به پرس و جو کردن از این و آن تا این که در بازار به شخصی برخوردم که پیشنهاد کرد از او لوازم بهداشتی بخرم و شروع به فروختن کنم و من هم ساده لوحانه تحت تأثیر تبلیغاتش قرار گرفتم و  قبول کردم اما چیزی نگذشته بود که فهمیدم فروختن آن ها کار خیلی سختی است چون نه کسی را به عنوان مشتری می شناسم و نه مأمورین به کسی اجازه ی دست فروشی می دهند. بعدا وقتی دوباره آن مرد را دیدم و ماجرا را برایش تعریف کردم با تمسخر گفت که چرا خودت از آن ها استفاده نمی کنی؟ تمام سرمایه ام را از دست داده و پولی که برای خودم نگه داشته بودم هم خیلی زود ته کشید، کارم به جایی رسید که مجبور شدم به فروشنده ی یک سوپرمارکت التماس کنم که در ازای خرید تمام محصولاتم یک ساندویچ سرد به من بدهد. با وضع فلاکت باری در خیابان ها پرسه می زدم و به این فکر می کردم که این همه آدم چطور با جیب خالی به ژاپن می آیند و با چمدان های پر از اسکناس برمی گردند در حالی که من این طور مفتضحانه شکست خورده بودم؟ از صبح تا شب دنبال کار می گشتم اما کسی نبود که به یک غریبه کار بدهد. شکمم را هم با فروختن لباس ها و وسایلی که با خودم آورده بودم سیر می کردم، به این صورت که آن ها را به دست فروشی می دادم و او هم پس از کلی منت گذاشتن، تکه ای نان یا اگر خیلی سخاوتمند بود کمی کلوچه به من می داد، حتی آخرین بار مجبور شدم دامنی که ویل برایم خریده بود را هم در عوض غذا بدهم. اما سخت ترین قسمت شب ها بود که جایی برای خوابیدن نداشتم و هوا آن قدر سرد بود که با آن وضع تغذیه اصلا بعید نبود که بخوابم و بیدار نشوم. اغلب در ایستگاه قطار یا در مکانی که بی خانمان ها آتشی روشن کرده بودند می خوابیدم. این وضع تقریبا حدود دو ماه طول کشید تا این که بالأخره کار پیدا کردم.

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


elahebeheshti
ارسال پاسخ

elaheh_62 :
تشکر
{h}

ممنون الهه جان

elaheh_62
ارسال پاسخ

تشکر