متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


طاهره که سرشو بلند کرد زهرا رو دید که دم در وایستاده بود و نگاهشون میکرد .

" این وروجک تو که قرار بود تا غروب بشینه عکسها رو تماشا کنه ولی فکر کنم پنج دیقه هم طاقت نیورد . "

ملیحه اشکش رو پاک کرد و به طرف زهرا برگشت : " چی شده مامان . مگه نرفتی عکسا رو نگاه کنی ؟ "

" خوب دارم نیگاه میکنم دیگه . ایناهاش ببین . " و آلبومی رو که باز توی دستش بود بالا گرفت .

طاهره گفت : " ولی فکر کنم این عکس که روی صورت من چسبوندن قشنگتره . نه خانوم خوشگله . "

زهرا خندید و صورتشو پشت آلبوم قایم کرد که مثلا خجالت کشیده .

بعد که آلبومو اورد پایین گفت : " من میدونم تو کی هستی . "

" خوب بگو کی هستم . "

" تو عمه ای . عمه طاهره . "

" خسته نباشی . خودم دم در بهت گفتم که عمه صدام کنی . "

" نه اونجوری که "

" پس چه جوری . "

" تو عمه ای . عمه طاهره خودم . ایناهاش ببین . "

بعد آلبومی رو که دستش بود جلوی طاهره گذاشت .

" اه . این عکس رو هنوزم داریش یادته مال کدوم روزه "

" آره ولی نگو . "

عکس مال همون روزی بود که ملیحه و ابوالفضل عقد موقت کرده بودن تا به هم محرم بشن و آقای سمیعی بتونه مادر ملیحه رو برای درمان به خارجه ببره .

توی عکس ملیحه محکم دست ابوالفضلو گرفته بود .

طاهره گفت : " فاطمه رو ببین چه کوچولو بوده . حالا باورت میشه دو سال دیگه برای خودش میشه خانوم مهندس . "

" جدا . خودت چی . ازدواج کردی که . "

" نه بابا . منم تا همین پارسال داشتم درس میخوندم . "

" حالا چی خوندی که انقدر طول کشیده ؟ "

" به نظرت چی خوندم که انقدر طول کشیده . "

" پزشکی . یعنی جدی جدی الان خانوم دکتر شدی . مبارکه . "

زهرا گفت : " عمه یعنی الان خانوم دکتری . "

" آره عزیز دل عمه . میخوای یه آمپول گنده بهت بزنم . "

ملیحه گفت : " زهرا جان میری لباساتو عوض کنی بریم پارک . "

" نه میخوام پیش عمه باشم . "

" طاهره جونم با ما میاد . "

" آره عمه . باهامون میای . "

" آره عزیزم . بدو لباساتو عوض کن بریم پارک بازی . "

زهرا که رفت طاهره گفت : " خودش میتونه تنهایی لباساشو عوض کنه . "

" همه کاراشو خودش میکنه . طفلک بچم یه موقعهایی پاشو دراز میکنه میگه مامان بیا رو پام بخواب . "

" حالا چی شد یه دفعه هوس پارک رفتن کردی ؟ "

" طاهره جان . من یه کار بدی کردم . بریم توی پارک . اونجا سرش به بازی و بچه ها گرم میشه . باید بهت بگم . "

طاهره دیگه تا وقتی که رسیدن به پارک یه کلمه هم حرف نزد . دوباره دلشوره گرفته بود . یعنی ملیحه چیکار کرده بود .

وقتی که زهرا رفت که با بچه ها تاب و سرسره بازی کنه طاهره گفت : " بگو چیکار کردی مردم از دلشوره . "

ملیحه سرشو انداخت پایین و گفت : " دو سال پیش زهرا خیلی سراغ باباشو می گرفت . هر چی حرف و عوض می کردم فایده نداشت . "

ملیحه آه بلندی کشید و تمام جراتش رو جمع کرد . " نمی خواستم اسم اون مرد به عنوان پدر روش باشه . "

طاهره گفت : " مگه زندس ؟ "

" نه ولی حتی نمی خواستم یه لحظه بچم فکر کنه بچه یه همچین آدمی بوده . نامرد مثلا پسرعموم بود ولی فقط برای پولای بابا دنبال من بود . اصلا برای همین با عموم دوتایی نشستن زیرپای بابام که بریم خارج .

وقتی که خبر شهادت ابوالفضل اومد دیگه اون ملیحه ای که میشناختی مرد . دیگه اصلا برام فرق نمی کرد که اینجا باشم یاخارج یا توی قبرستون .

اونجا وقتی بابا مریض شد نمی دونم چیکار کرد که پلیس اومد دنبال بابا و گفتن که میخوان اخراجمون کنن و مجبورم کرد که زنش بشم . "

" دختره خل و چل داشتم سکته میکردم حالا فکر کردم که چیکار کردی . خوب شوهر کردی . اونم به یه نامرد . ببخشید اینجوری حرف زدم . اگه عزیز بود حسابی دعوام می کرد . میگفت ملیحه ازت بزرگتره . اصلا ولش کن . دیگه گذشته ها گذشته . "

" هنوز تموم نشده . ولی دیگه راجع به پسرعموم چیزی نمیگم . وقتی که زهرا خیلی سراغ باباشو گرفت فکر کردم ابوالفضلم که شهید شده . دیگه براش فرقی نمیکنه . "

ملیحه دوباره آه کشید

" بگو دیگه تا دیوونه نشدم . "

" به زهرا گفتم که باباش شهید شده . بهش گفتم که ابوالفضل باباشه . "

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


marya1370
ارسال پاسخ
Amir_omidi
ارسال پاسخ