متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


اما موگه راضی نشد که همراه من بیاید، می گفت راه دیگری برای پول درآوردن بلد نیست و حاضر نیست ریسک کند. خیلی تلاش کردم اما افاقه نکرد و در نهایت مجبور شدم به تنهایی به آن خانه بروم. در آن خانه چیزی جز کاغذ و قلم پیدا نمی شد و اگر قرار بود بیکار بمانم حتما از گرسنگی می مردم. این شد که دوباره شروع کردم به دنبال کار گشتن. اوایل از اندک پس اندازی که داشتم خرج می کردم اما در نهایت کار به جایی رسید که موگه دزدکی برایم غذا می آورد، هر بار هم سرکوفت می زد که:

-یه نگاه به وضع زندگیت بنداز، قرار بود بهتر شه ولی بدتر شد! خوب شد من خودمو با طناب تو ننداختم توی چاه وگرنه هر دو تامون از گشنگی می مردیم. بیا برگرد سر کارت، بخت و اقبال ما همینه، تازه باید خیلی ممنون باشیم که هنوز شکممون سیره و جا برای خوابیدن داریم.

اما من گوشم بدهکار نبود، دیگر نمی توانستم برگردم و مثل سابق زندگی کنم، تصمیم گرفته بودم من هم مثل یکی از آن آدم های خوش پوش و صورت گل انداخته ای باشم که در جلسه ی انجمن دیدم. وقتی در همان شهری که من زندگی می کردم چنین افراد مرفه و آگاهی وجود داشتند، من چطور می توانستم خودم را در آن لجنزار کثیف حبس، و وانمود کنم که بیرون از دنیای کوچکی که من می شناسم دنیای دیگری وجود ندارد؟ مجبور بودم تمام این خفت ها را به جان بخرم تا بالأخره من هم یک روز مثل یکی از آن ها بشوم.

صبح روز یکشنبه به سمت خانه ی خانم هان به راه افتادم. خانه در یکی از محله های مرفه نشین واقع شده و بسیار بزرگ و دلباز بود. وقتی خدمتکارشان در را باز کرد و من دیدم که سر و وضع او از من مرتب تر است دلم می خواست برگردم؛ خیلی احساس حقارت کردم و هر چه پیشتر می رفتم این احساس بیشتر می شد. تمام حیاط خانه از گلهای زرد کوچک پر شده و حتی آسمانش هم انگار صافتر و آبی تر بود. در یک لحظه تمام خانه هایی که تا به حال در آن ها زندگی کرده بودم از جلوی چشمانم گذشت و از این که تمام عمرم طوری زندگی کرده بودم که حتی تصور چنین خانه هایی هم برایم ناممکن بود شرمگین شدم. وقتی خانم هان را دیدم که مثل یک باغبان داخل باغچه رفته و کار می کند، احساس بهتری پیدا کردم و توانستم راحتتر باشم. خانم هان با لبخند به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت اما وقتی متوجه شد که با این کارش لباس هایم را خاکی کرده عذرخواهی کرد، من هم در جوابش با ناراحتی گفتم:

-اشکالی نداره، انقدر ارزش ندارن که از کثیف شدنشون ناراحت بشم.

هنوز هم وقتی به این حرفم فکر می کنم خجالت می کشم، خانم هان که گویی متوجه احساسات درونی من شده بود، گفت:

-ناامیدم کردی میران. لباسای آدما تا وقتی که به تنشون هستن و اونا رو از سرما و گرما و برهنگی حفظ می کنن ارزش دارن. تو باید ازهمین لباسای کهنه و به قول خودت بی ارزش ممنون باشی که توی روزای سخت زندگیت همراهت هستن، از همه ی چیزایی که توی روزای سخت زندگیت همراهت بودن باید متشکر باشی حتی از غم و رنج هات. می فهمی در مورد چی دارم حرف می زنم؟

سرم را بالا گرفتم و گفتم:

-نه کاملا.

-بیا بشین یکم حرف بزنیم با هم.

دور میز کوچک و دو نفره ای که کنار استخر بود نشستیم و او شروع کرد به حرف زدن:

-می دونم الآن چه حسی داری، شایدم فکر کنی این حرفایی که من می زنم شعارن و نفسم از جای گرم بلند میشه. ولی منم شرایط تو رو تجربه کردم البته با یه تفاوت: تو تنهایی ولی من یه پسر بچه ی کوچولو داشتم که باید ازش مراقبت می کردم. شوهرم قبل از این که هیون کی به دنیا بیاد مرده بود و من با این که پول زیادی نداشتم تصمیم گرفتم ریسک کنم و به اینجا بیام. جون کندم تا به این جا رسیدم، روزایی بود که مجبور می شدم سهم غذای خودمو بدم به هیون کی و گاهی سه چهار روز غذای درست و حسابی نمی خوردم. می دونی، من اعتقاد دارم قدرتمندترین کسی که می تونه به آدم کمک کنه خود آدمه اما آدما معمولا دنبال کس دیگه ای می گردن. واسه همین، زندگی اونا رو از همه ناامید می کنه تا خودشون رو پیدا کنن. تو هم باید خودت رو پیدا کنی تا بتونی زندگیت رو تغییر بدی، متوجهی؟

درست منظورش را نفهمیدم اما با تکان دادن سرم حرفش را تأیید کردم. از آن به بعد جلسات مطالعه ی ما شروع شد و او آن قدر صمیمانه در یادگیری به من کمک می کرد که خیلی زود پیشرفت کردم و این را از آن جا فهمیدم که در جلسات انجمن بیشتر حرف هایشان را می فهمیدم و حتی گاهی هم اظهار نظر می کردم. فهمیدم که خانم هان و پسرش یکی از اصلی ترین حامیان مالی حزب هستند و با این که صاحب چند کازینو و یک کارگاه جواهرسازی بودند اما درآمد اصلیشان از طریق تجارت جینسینگ بود که بسیار طرفدار داشت. چندی بعد در قسمت بسته بندی غذا در یک رستوران کار پیدا کردم و اوضاعم کمی بهتر شد. پس از چند ماه دو تا از مقاله هایم در مجله چاپ شد و باعث شد پولی خوبی گیرم بیاید و وقتی به عنوان روزنامه نگار استخدام رسمی مجله شدم وضعم آن قدر خوب شد که می توانستم موگه را هم بیاورم کنار خودم و حتی می توانستم امیدوار باشم که درآینده ای نزدیک خانه ی کوچکی برای خودم اجاره کنم. وقتی خبرش را به موگه دادم از خوشحالی گریه کرد و گفت که به زودی می آید تا باهم زندگی کنیم. آن شب که قرار بود موگه بیاید غذای مفصلی تدارک دیده بودم که با هم جشن بگیریم و وقتی صدای در را شنیدم به خیال این که موگه است در را باز کردم اما در کمال تعجب دیدم که جونگ سو پشت در ایستاده. پرسیدم:

-تو این جا چیکار می کنی؟ اتفاقی افتاده؟

-باید باهات حرف بزنم میران.

-فکر می کردم الآن باید پیش موگه باشی، اتفاقی برای موگه افتاده؟

-نه اصلا اون جا نرفتم. خیلی وقته که پیش موگه نمی رم، مگه بهت نگفته؟

-نه! هر بار که راجع به تو ازش می پرسیدم طوری حرف می زد که انگار همین شب قبل هم دیگه رو دیدید. حتی امشبم که قرار بود بیاد این جا گفت صبر می کنه که تو رو ببینه و بعد بیاد.

-قراره بیاد این جا؟

-آره. قراره دیگه از اون خونه بیاد بیرون و با هم زندگی کنیم، خیلی ذوق داشت که خودش این خبر رو بهت بده.

-چقدر خوب، این طوری براش خیلی بهتره.

-براش؟ فکر می کردم این طوری برای تو هم بهتر باشه!

-من اومدم این جا که در مورد همین موضوع باهات حرف بزنم میران.

-لازم نیست ادامه بدی، بقیه اش رو خودم می تونم حدس بزنم، از اولشم به موگه گفتم که دلبستن به تو کار اشتباهیه.

-من واقعا به موگه علاقه داشتم، تا این که سر و کله ی تو پیدا شد و هر چی گذشت بیشتر شناختمت. من خیلی وقته پیش موگه نمیرم چون به تو علاقه دارم میران.

پوزخندی زدم:

-مسخره ست! نکنه انتظار داری که الآن بگم اوه جونگ سو منم همین طور، ممنون که منو به خواهرم ترجیح دادی!

-نه فقط ازت می خوام که کمکم کنی.

-فعلا تنها کمکی که می تونم بهت بکنم اینه که بگم از جلوی چشمام گمشو!

"چرا درخواستش رو قبول نمی کنی؟"

 

با شنیدن این حرف، هر دو به سمت صدا برگشتیم؛ موگه بود، بدتر از این نمی شد! 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !