متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


یک آگهی روی دیوار دیدم که روی آن نوشته شده بود به یک رختشو نیاز دارند. با عجله به سمت آدرسی که روی آگهی نوشته شده بود رفتم، این اولین جایی بود که برای ژاپنی بودن یا نبودن من اهمیتی قائل نبودند و قبول کردند که در ازای جای خواب و مقدار کمی پول برایشان کار کنم. از این که مجبور بودم دوباره از صفر شروع کنم ناراحت بودم اما وقتی فهمیدم قرار است کجا کار کنم ناراحتی ام دوچندان شد؛ آن جا یک « {kh} فیلتر شد » خانه ی مخفی بود. تصورش را بکنید! من باید لباس زن هایی را که در آن جا کار می کردند می شستم، کاری که از آن متنفر بودم! اما راه دیگری نداشتم و با این که گفتنش درست نیست اما شاید اگر این کار را انجام نمی دادم من هم مجبور می شدم مثل یکی از آن زن ها باشم و چیزی را که با مین هیو و ویل تجربه نکرده بودم، با مردهای خشن و زمختی تجربه کنم که دهانشان بوی پیاز می دهد. حقیقت زندگی همین است و گاهی مجبورتان می کند بین مرگ و یک زندگی شرم آور، زندگی شرم آور را انتخاب کنید، من هم انتخاب کردم تا زمانی که بتوانم کار بهتری پیدا کنم آن جا بمانم. خانه ای که در آن کار می کردم بزرگ اما قدیمی بود و حدود چهل زن در آن زندگی می کردند. چهار اتاق کوچک داشت که اگر کسی پول بیشتری می پرداخت می توانست از آن ها استفاده کند در غیر این صورت مجبور بود کارش را در همان اتاقی انجام بدهد که بقیه در آن حضور داشتند. چهره ی اغلب زن های آن جا عصبی و پرخاشگر بود و خیلی کم پیش می آمد که حرف بزنند. من اصلا با آن ها در ارتباط نبودم و معمولا صبح ها قبل از این که بیدار شوند از خانه بیرون می زدم و شب ها هم بعد از این که همه خوابیدند بر می گشتم، باید هر روز تا ساحل پیاده روی می کردم و آن جا کنار دریا لباس ها را می شستم. یک روز که لباس ها کمتر بود، زودتر به خانه برگشتم. این اولین باری بود که می دیدم همه بیدارند، چند صحنه ی ناخوشایند هم دیدم که از شرم چشم هایم را بستم و خیلی سریع به اتاق کوچکم رفتم. آخرهای شب بود که شنیدم چند نفر با یکدیگر بحث می کنند. یکی شان گفت:

-اَه خفه شو دیگه، بذار بخوابیم.

-خیلی خب بگیر بکپ، چند دیقه دیگه مونده فقط.

-دو ساعته همینو می گی، ببینم یارو، تو خودت کار و زندگی نداری؟

و صدای مردانه ای گفت:

-شنیدی که، چند دیقه دیگه میرم.

از جایم بلند شدم تا ببینم اوضاع از چه قرار است، هم اتاقی ام که مسئول آشپزی و شستن ظرف ها بود گفت:

-هر شب همینه، از وقتی این پسره میاد به موگه انگلیسی یاد می ده هر شب با تنسی همین دعوا رو می کنن.

با شنیدن نام موگه قلبم لرزید اما خودم را متقاعد کردم که این فقط یک تشابه اسمی است و خواهر من نمی تواند در چنین جایی باشد. دلم می خواست از اتاق بیرون بروم و مطمئن شوم اما نمی توانستم چون می دانستم با اعتراض شدیدی از طرف دیگران رو به رو خواهم شد. آن شب به سختی خوابم برد و در خواب هم همش موگه را می دیدم. صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و از اتاق بیرون رفتم، می خواستم وقتی خوابند دزدکی چهره هایشان را ببینم تا مطمئن شوم موگه آن جا نیست. همین طور هم شد و بین کسانی که آن جا بودند هیچ کدام حتی اندک شباهتی هم به موگه نداشتند. با خوشحالی به سمت توالت رفتم اما وقتی در توالت خود به خود باز شد و زن جوانی از آن بیرون آمد، ناگهان خشکم زد؛ خواهرم موگه بود. او در نگاه اول مرا نشناخت اما چند قدم که رفت دوباره برگشت و به من خیره شد. هیچ کدام نمی دانستیم باید چه کنیم، بدترین موقعیت برای پیدا کردن گمشده مان بود. نمی توانم احساس آن لحظه ام را وصف کنم اما می دانم خوشحال نبودم چون از صمیم قلب آرزو می کردم که خواهرم آن جا نباشد. متوجه شدم که او هم کمی خجالت زده شده است اما سعی کرد خودش را خوشحال نشان دهد:

-میران! تو این جا چیکار می کنی؟

-رختا رو می شورم.

نفس عمیقی کشید:

-آه خیالم راحت شد، نگران شدم که نکنه همکاریم!

از ویژگی های خواهر بزرگتر این است که حتی در چنین شرایطی هم می تواند نگران خواهر کوچترش باشد و از او مراقبت کند! جلو آمد و مرا در آغوش گرفت:

-فکر می کردم الآن باید کنار مین هیو خوشبخت باشی، نمی دونی چقدر تعجب کردم وقتی این جا دیدمت.

-خوبه که از هیچی خبر نداری.

صورتم را با دو دستش گرفت:

-چی شده خواهر کوچولو؟ اتفاقی برای مین هیو افتاده؟

-نه حالش خوبه، اتفاقا خیلی خوبه اما نه کنار من، کنار یکی دیگه.

-چی داری می گی میران؟ درست حرف بزن ببینم.

-خیلی وقته که طلاق گرفتیم.

-باورم نمی شه، جدی می گی؟ متأسفم، واقعا متأسفم. حالا این جا چیکار می کنی؟

-مهم نیست من این جا چیکار می کنم، به من بگو تو این جا چیکار می کنی؟ چی شد که سر از این جا درآوردی؟

-مجبور شدم.

-چطور مجبور شدی؟ می تونستی برگردی، بالأخره یه طوری می تونستی برگردی، نه؟

-شایدم می تونستم.

سرش فریاد کشیدم:

-پس چرا این کار رو نکردی؟ چرا با آبرومون بازی کردی!

دستش را روی دهانم گذاشت و اشاره کرد که صدایم را پایین بیاورم. از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم چون دقیقا حرفی را زدم که از آن متنفر بودم؛ حرفی که مدام از مادرم و بعدها از مادرشوهرم می شنیدم. موگه گفت:

-وقتی به زور منو بردن آبرومون نرفت؟ حالا که به اختیار خودم این کار رو می کنم آبرومون میره؟ بعدشم، کی می دونه که من کجام!

-قصد بدی نداشتم موگه، ببخش، لطفا ببخش!

زدم زیر گریه و او دوباره مرا در آغوش گرفت:

-اشکالی نداره. ولی بدون آدم جایی برمی گرده که کسی منتظرش باشه. اون جا کی منتظر من بود میران؟ حتی خود تو هم دلت نمی خواست برگردم، می خواست؟ 

-هنوز دیرنشده، دست از این کار بکش!

-بعدش چی؟ بیام پیش تو؟ می تونی ازم حمایت کنی؟

چیزی نداشتم که در جواب به او بگویم، بحث را همان جا تمام کردیم چون بقیه کم کم داشتند بیدار می شدند. قرار گذاشتیم فعلا کسی از رابطه مان چیزی نفهمد و فقط صبح ها که همه خوابند با هم حرف بزنیم.

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !