متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


دروغ است اگر بگویم آن شب پلک روی هم نگذاشتم اما اصلا نتوانستم درست بخوابم و به همین دلیل روز بعد بی اندازه خسته و ناراحت بودم و این را می شد از پوست صورتم هم فهمید که کدر شده بود. مین هیو دلیل گرفتگی ام را می دانست و سعی می کرد کارهای مرا هم خودش انجام بدهد تا مادرشوهرم متوجه موضوع نشود. شب که شد، گفت:

-فکر کنم دیشب یکم تند رفتم. واقعا دلم نمی خواست ناراحتت کنم، راستش اصلا فکر نمی کردم که ناراحت شی.

-چرا؟ مگه من دل ندارم؟

-با خودم فکر کردم تو هم که به میل خودت با من ازدواج نکردی، پس باید با من هم نظر باشی اما انگار اشتباه می کردم.

چیزی نداشتم بگویم که خودش دنباله ی حرفش را گرفت:

-آخه تو از چی من خوشت میاد وقتی حتی یه بار هم مثل زن و شوهرا با هم رابطه نداشتیم؟

-جواب من چه تغییری ایجاد می کنه؟

-هیچ تغییری.

اما من دوست داشتم بداند که چرا دوستش دارم:

-روزای اول مثل هر آدم دیگه ای جذب ظاهرت شدم ولی بعدش نوع علاقم بهت فرق کرد. وقتی دیدم از جذابیت های ظاهریت هیچی به من نمی رسه و به قول خودت هیچ وقت مثل زن و شوهرای دیگه رابطه ای برقرار نکردیم، سعی کردم بگردم و چیزای دیگه ای توی وجودت پیدا کنم، چیزایی که منو به تو نزدیکتر کنن.

-خب؟ پیدا کردی؟

-آره!

-بهم بگو چی پیدا کردی؟

-اولین بار وقتی بود که بین مردم شایعه شد میران هنوز باکره ست و این به خاطر ناتوانی مین هیوئه. تو کوچترین توجهی نکردی، اون موقع فهمیدم که با بقیه ی مردا فرق داری.

-من با بقیه ی مردا فرق ندارم میران، فقط هیچ تمایلی بهت ندارم.

خیلی به غرورم برخورد، برای این که اشک هایم را نبیند گفتم که خسته ام و می خواهم بخوابم و او هم هیچ اصراری به ادامه ی صحبت نداشت. چراغ نفتی را خاموش کردم و روی تشکم دراز کشیدم. اشک هایم بی اختیار می چکیدند و فقط سعی می کردم صدایی از من بیرون نیاید که او را متوجه ضعفم در برابر خودش کند.

***

چند روز بعد، اتفاق وحشتناک دیگری افتاد و آن آتش گرفتن چند مزرعه بود. قضیه از این قرار است که " بائه "، پسر نوجوان همسایه که دفعه ی قبل خبر هجوم سربازان برای بردن دختران مجرد را آورده بود، نیمه های شب دوباره سر و کله اش پیدا شد و خبر داد که چندین مزرعه در آتش می سوزند. وقتی بیدار شدیم بوی دود، حتی به داخل خانه هم نفوذ کرده بود. با عجله به سمت مزرعه ها حرکت کردیم و با وجود تاریک بودن هوا، نور آتش آن قدر زیاد بود که به وضوح می شد جاده را دید. مین هیو سوار بر دوچرخه اش از همه جلوتر حرکت کرد و ما هم با همان لباس های خانگی در حالی که از سرما می لرزیدیم، در جاده می دویدیم. وقتی رسیدیم، با این حقیقت تلخ رو به رو شدیم که مزرعه ی ما هم در آتش می سوزد. حریق آن قدر بزرگ بود که اطفای آن عملا ناممکن بود به همین دلیل تمام اهالی بعد از چند تلاش بی ثمر، چاره ای نداشتند جز آن که بنشینند و از بین رفتن حاصل دسترنج خود را ببینند. اما مادرشوهرم برخلاف قضیه ی مین هی، این بار ساکت ننشست و تا آخرین لحظه برا فرونشاندن آتش تلاش کرد. دست آخر نزدیک بود خودش را میان شعله های آتش به کشتن بدهد که او را به اجبار به خانه برگرداندیم.

آن شب خواب به چشم هیچ کداممان نیامد و آن قدر بیدار ماندیم که بالأخره نزدیکی های صبح خوابمان برد. اواسط روز بود که مأمورین دولت از شهر رسیدند و پنج روز طول کشید تا به کمک اهالی دهکده آتش را به طور کامل خاموش کنند. در این مدت شایعات زیادی به گوش می رسید از جمله این که آتش سوزی کار سربازان ژاپنی است تا مردم را سرگرم کنند و آن ها را از پیوستن به ارتش بازدارند و صد البته که غم رفتن دختران مجرد خود را فراموش کنند. شاید هم به مقصود خود رسیدند چون از همان لحظه ی آتش سوزی، تنها دغدغه ی مردم این شده بود که از این به بعد چطور باید از شر گرسنگی در امان بمانند و نیازهای خود را برطرف کنند. من حتی عده ای را دیدم که از صمیم قلب از سربازان ژاپنی ممنون بودند که دخترانشان را برده و آن ها را از رنج گرسنگی نجات داده اند. در این میان تنها کسی که از اطرافیان من فریب این نمایش مضحک را نخورده بود، مین هیو بود. او نه تنها اتفاقات قبل را فراموش نکرده بود، بلکه خشمم بیشتر هم شده بود. این را می شد از همان ساعات ابتدایی آتش سوزی فهمید چون وقتی هر دو به آتش خیره شده بودیم خیلی آرام نجوا کرد: " هنوز هم فکر می کنی که از زندگیت راضی هستی؟ "، جوابی نداشتم که بدهم.

 

چند روز بود که همه خانه نشین شده بودیم چون کاری برای انجام دادن نداشتیم. مادرشوهرم اصلا از اتاقش بیرون نمی آمد و پدرشوهرم می گفت که از آن شب حتی با او هم یک کلمه حرف نزده است. این بار مثل دفعه ی قبل نبود که بتوانیم به هیوک دروغ بگوییم و برایش داستان سرهم کنیم که مین هی رفته مسافرت چون خودش آن شب با ما در مزرعه بود و همه چیز را دیده بود. با دیدن وضع مادرش و البته سفره هایی که دیگر مثل قبل پر نبودند، خودش به عمق فاجعه پی برده و با آن سن کم، نقاشی و درس و مشق را کنار گذاشته بود و به همراه پدرشوهرم و مین هیو به کوهستان می رفتند تا شاید بتوانند کمی چوب خشک پیدا کنند و با فروش آن اندک غذایی تهیه کنند. هر چه بیشتر می گذشت، نفت کمیاب تر می شد و در عوض نیاز مردم به هیزم، بیشتر. وضع پدر و مادر خودم نسبتا بهتر بود چون هم یک سوم مزرعه شان از خطر آتش سوزی در امان مانده بود و هم به واسطه ی شغل پدرم، مشکلی در تأمین غذا و نفت نداشتند اما اوضاعشان آن قدرها هم خوب نبود که بتوانند من و خانواده ی شوهرم را هم تأمین کنند. میان تمام این نابسامانی ها، اتفاقی افتاد که حداقل در آن زمان اصلا انتظارش را نداشتم.

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


elahebeheshti
ارسال پاسخ

marya1370 :
ممنون

خواهش

marya1370
ارسال پاسخ

ممنون