متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


اگر فکر می کنید حتما باید پاییز باشد ، یا زمین پوشیده از برف شود یا باران بهاری ببارد تا عاشق شوید ، باید بگویم که سخت در اشتباهید. می شود وسط تابستان باشد ، آفتاب هم بتابد و خبری هم از کافه و گیتار و سورپرایز های عاشقانه و هیچ کدام از این چیز های فرعی نباشد و عاشق شد !

آن روز هم یکی از روز های گرم تابستان بود. تاریخش را دقیق به خاطر ندارم اما حتما اواخر مرداد بود. ساعت حدود سه بعد از ظهر ، مجبور بودم برای انجام کاری به مرکز شهر بروم. آدم بی نظمی نیستم اما آن روز به دلایلی دیرم شده بود. این شد که سمانه را صدا کردم تا به او بگویم که حواسم به شستن ظرف ها بوده و می دانم که نوبت من است که این کار را انجام بدهم و تاکید کردم که پس از انجام کارم و بازگشت به خانه حتما آن ها را خواهم شست. اما او گفت که خودش این کار را انجام خواهد داد و به من اطمینان داد که اصلا این موضوع او را ناراحت نمی کند.

سمانه همخانه من بود. با این که بعضی از اخلاق هایش به شدت آزارم می داد اما در کل همخانه خوبی بود. چیز زیادی از زندگی اش نمی دانستم. کاملا اتفاقی در دانشگاه با او آشنا شده بودم. از نظر درسی ، یک سال از من عقب تر بود و هنوز درسش را تمام نکرده بود. کار درست و حسابی هم نداشت و وقتی فهمیدم جای مناسبی برای ماندن ندارد ، برای این که خودم هم تنها نباشم -ذاتاً آدمی هستم که به تنهایی خود بیش از هر چیزی بها می دهم و خیلی معاشرت با دیگران برایم خوشایند نیست اما از یک جایی به بعد دیگر تحمل تنهایی واقعا عذاب آور می شود- قبول کردم با من زندگی کند. شاید او هم به همین دلیل فکر می کرد که باید این لطف مرا جبران کند و بیشتر اوقات سعی می کرد کارهای مربوط به مرا ، حتی گاهی کارهای شخصی ام را ، انجام دهد ! البته ناگفته نماند که این دقیقا یکی از آن ویژگی هایش است که از آن متنفرم . چون این کار نه نامش لطف است و نه کمک ؛ فضولی است و بس ! مثلا یک بار هفته ی قبل ، او را سر کمدم پیدا کردم ! البته او ادعا می کرد که برای مرتب کردن آن ، آنجا بوده و حتی وقتی من نارضایتی ام را از ورودش به حریم خصوصی ام بیان کردم گفت که مگر چه اشکالی دارد؟ هر دو همجنس هستیم دیگر! واقعا مسخره است ! واقعا مگر چه فرقی می کند ؟ حریم شخصی ، حریم شخصی است و کسی نباید بی اجازه وارد آن شود و اگر روزی بتوانم این را به این موجود عجیب بفهمانم واقعا ناکام از دنیا نخواهم رفت !


بگذریم ، یادآوری کارهای سمانه آن قدر عصبانی ام کرد که فراموش کردم چه می گفتم. آهان ، آن روز ! آن روز قشنگ ! به راستی آفتابی که آن روز می تابید دیگر هرگز نتابید. خلاصه بعد از خداحافظی با سمانه وارد پارکینگ شدم اما زمانی که می خواستم اتومبیلم را از پارکینگ خارج کنم ، متوجه حضور یک کامیون درست در مقابل درب پارکینگ شدم ! وای از این همه بی فرهنگی ! اما همین بی فرهنگی راننده کامیون تغییری در زندگی من به وجود آورد که تا آخر عمر مدیون آن هستم. من ، عاشق شدم ! نه در یک نگاه و نه در چند روز و نه با چند جمله ، اما آن لحظه اولین دیدار من با او بود. کسی که علی رغم تمام بدخلقی ها ، شکاکی ها و حتی دیوانگی هایش ، عاشقانه دوستش دارم.

(ادامه دارد...)

نویسنده : الهه بهشتی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


shadi1357
ارسال پاسخ
elahebeheshti
ارسال پاسخ

SAHARAZAD :
خوب بود {59}

ممنونم

elahebeheshti
ارسال پاسخ

Marj_bnooo :
دیشبیه چیشد :(

ناراحت نباشید این ادامه ی همونه
فقط داستان از زبان چند راوی روایت میشه. قسمت اول از زبان راوی مرد بود و قسمت دوم از زبان راوی زن
یکم صبور باشید

elahebeheshti
ارسال پاسخ

mahdi1369 :
عه!!!!!!!
مگه بلاگ دیشبتون ادامه نداشت؟{trol15}

دوست عزیز این ادامه ی همونه
داستان از زبان چند راوی روایت میشه ، قسمت اول از زبان راوی مرد بود و این بار از زبان راوی زن
کمی صبور باشید

AZAD
ارسال پاسخ

خوب بود

Marj_bnooo
ارسال پاسخ

دیشبیه چیشد

یاغش
ارسال پاسخ

عه!!!!!!!
مگه بلاگ دیشبتون ادامه نداشت؟