متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - zahrakalantary

zahrakalantary
خداااااااااااااااااااااااااا
668
  • جنسیت : زن
  • سن : 28
  • کشور : ایران
  • استان : زنجان
  • شهر : خرمدره
  • فرم بدن : متوسط
  • اندازه قد : 1.70
  • رنگ مو : قهوه ای تیره
  • رنگ چشم : قهوه ای
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : بدم میاد
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : مجرد
  • وضعیت بچه : ندارم
  • وضعیت سواد : دیپلم
  • نوع رشته : علوم تجربی
  • درآمد : خوب
  • شغل : انتخاب كنيد
  • وضعیت کار : بیکار
  • دین : مسلمان
  • مذهب : شیعه
  • دید سیاسی : هیچکدام
  • خدمت : انتخاب كنيد
  • شوخ طبعی : متوسط
  • درباره من : شکستم....خواستن درستم کنن....بدتر شکستم
  • علایق من : خدای خودم
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب نشده
  • حالت من : مهربون
  • فریاد من : خداااااااااااااااااااااااااا
  • اپراتور : ایرانسل
  • نماد ماه تولد : بهمن
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : انتخاب كنيد
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

8 سال پيش

چشم هاى سیاه تو

خاورمیانه ى دوم است؛

یک دنیا براى تصرفش

نقشه مى کشند

و من ..

سرباز بى چاره اى که

در مرز پلک هاى تو

جان مى دهم

8 سال پيش

دو قدم مانده به گل
خانه‌ی دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه‌ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن‌ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
« نرسیده به درخت،
کوچه‌باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت آبی است.
می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر به در می‌آرد،
پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره‌ی جاوید اساطیر زمین می‌ مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می‌گیرد.
در صمیمیت سیال فضا،‌ خش خشی می‌شنوی:
کودکی می‌بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه‌ی نور
و از او می‌پرسی
خانه‌ی دوست کجاست...!

"سهراب سپهری"

8 سال پيش

سلام مــاه مــن !

دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه

نبود که نبود …!

چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن ؟!

چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن ؟!

چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو ؟!

چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده است !

راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا ….؟!

می دانم ، تحملم مشکل است …. اما خُب چه کنم؟!

هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد !

تو فقط ماه من بمون و باش !

ماه من !

مراقب خاطراتمان ، .. خلاصه کنم بهونه موندنم مراقب خودت باش !

8 سال پيش

دوستت دارم را باید چشید
باید نوشت
باید لمس کرد
باید مزه کرد .
نباید گفت
نباید فریاد کرد
باید از سکوت ِ بغض گرفته شنید
باید از خش خش قلم به روی کاغذ ،
باورت شود که : دوستت دارم .
آنوقت می فهمی
خیال معشوقه را با ولنگاری کاری نیست !
و دلت را
دست نخورده
دور از تشعشق نگاه های عالمگیر
دور از طنازی دخترکان ِ پاییزی
نگه دار
شاید به لطافت ِ آسمان بارور شود
که در این فصلها
- حتی بهار
که امیدوارانه دوستش داری -
دل دست دوم را
خریداری نیست
دوستت دارم را باید چشید
نباید جار زد .

8 سال پيش

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند سالی است که هر شب به تو می اندیشم

به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور،

به همان سبز صمیمی ، به همان باغ بلور

به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری

که سراغش ز غزلهای خودم میگیری ؛

به تبسم ، به تکلف ، به دل آرایی تو ...

به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو

به نفسهای تو در سایه سنگین سکوت،

به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت،

به همان زل زدن از فاصله دور به هم

یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگیش

میشود یک شبه پی برد به دلداد گی اش

یک نفر سبز ، چنان سبز ، که از سرسبزیش

میتوان پل زد از احساس خدا تا دل خویش ،

رعشه ای چند سال است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است ...

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست ؛

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟!

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست ؛

پس چرا رنگ تو با آینه این قدر یکی است؟!

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش ...

عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود،

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود ...

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است ،

و تماشاگه این خیل تماشا شده است؛

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی ...

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

8 سال پيش

ای آنکه دوست دارمت ،اماندارمت
برسینه می فشارمت ،اماندارمت

ای آسمان من که سراسرستاره ای
تاصبح می شمارمت،اماندارمت

درعالم خیال خودم چون چراغ اشک
بردیده می گذارمت،اماندارمت

می خواهم ای درخت بهشتی،درخت جان
درباغ دل بکارمت،اماندارمت

می خواهم ای شکوفه ترین مثل چترگل
برسرنگاه دارمت،اماندارمت