متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - yashar001

  • جنسیت : مرد
  • سن : 29
  • کشور : ایران
  • استان : آذربایجان شرقی
  • شهر : سراب
  • فرم بدن : هیکل ورزشی
  • اندازه قد : 1.80
  • رنگ مو : قهوه ای تیره
  • رنگ چشم : قهوه ای
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : بدم میاد
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : متاهل
  • وضعیت بچه : میخواهم
  • وضعیت سواد : کارشناسی ارشد
  • نوع رشته : فنی و حرفه ای
  • درآمد : عالی
  • شغل : انتخاب كنيد
  • وضعیت کار : مدیر
  • دین : انتخاب كنيد
  • مذهب : انتخاب كنيد
  • دید سیاسی : انتخاب كنيد
  • خدمت : انتخاب كنيد
  • شوخ طبعی : انتخاب كنيد
  • درباره من : انتخاب كنيد
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب نشده
  • حالت من : خونسرد
  • فریاد من : انتخاب كنيد
  • اپراتور : آی سیم
  • نماد ماه تولد : دی
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : 76067_headgbs9ffqha5mpxqfbcfvd9ufgzbyzgpbost.jpg
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

9 سال پيش

مهربان بودن مهمترین قسمت انسان بودن است.
این دل انسان است
که او را سعادتمند و ثروتمند
می کند.
انسان با آنچه که هست ثروتمند است
نه با آنچه که دارد.
آرامش
سهم کسانی است
که بی منت می بخشند
بی کینه می خندند
و در نهایت
با سخاوت محبتشان را اکرام
می کنند
آرامش سهم
هر روزتان باد

...........................................

+5

9 سال پيش

نقل است: روزی سگی داشت در چمنزار علف میخورد
سگ دیگری از کنار چمن گذشت. چون این منظره را دید ایستاد
ایستاد و با تعجب گفت : اوی! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟
سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت :
من؟ من سگ کدخدا هستم!
اون یکی سگ پوز خندی زد و گفت :
سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ دیگه چرا سگ کدخدا؟

اگر پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی ؛

حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ کدخدا؟

سگ خودت باش !!

9 سال پيش

آنقدر مشغول بزرگ شدن هستیم که گاهی

فراموش می کنیم پدر و مادرمان در حال پیر شدن هستند !

9 سال پيش

یه روز سه تا دیوونه سوار ماشین می شن، راننده وقتی می بینه دیوونن ماشین رو روشن می کنه بعد خاموش می کنه و می گه رسیدیم. دوتا از مسافرها کرایه می دن و سومی میزنه پس کله راننده و می گه: اینو زدم که دیگه اینقدر تند نری! داشتی ما رو به کشتن میدادی.

9 سال پيش

سلام سلام سلام

درود درود درود

اولین فراخوانه آرینه

http://www.hamkhone.ir/member/2924/blog/view/179343/

با اومدنت خوشحالم میکنی