متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - taraneh

taraneh
من خدا رادارم ... کوله بارم بر دوش سفری می باید سفری تا ته تنهایی محض ... هر کجا لرزیدی از سفر ترسیدی فقط اهسته بگو : من خدا را دارم ...
1997
  • جنسیت : زن
  • سن : 47
  • کشور : ایران
  • استان : انتخاب كنيد
  • شهر : انتخاب كنيد
  • فرم بدن : انتخاب كنيد
  • اندازه قد : انتخاب كنيد
  • رنگ مو : انتخاب كنيد
  • رنگ چشم : انتخاب كنيد
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : انتخاب كنيد
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : انتخاب كنيد
  • وضعیت بچه : انتخاب كنيد
  • وضعیت سواد : انتخاب كنيد
  • نوع رشته : انتخاب كنيد
  • درآمد : انتخاب كنيد
  • شغل : انتخاب كنيد
  • وضعیت کار : انتخاب كنيد
  • دین : انتخاب كنيد
  • مذهب : انتخاب كنيد
  • دید سیاسی : انتخاب كنيد
  • خدمت : انتخاب كنيد
  • شوخ طبعی : شوخ طبع
  • درباره من : خلوتم را نشكن
    شاید این خلوت من كوچ كند
    به شب پروانه
    به صدای نفس شهنامه
    به طلوع اخرین افسانه
    و غروبی كه در ان
    نقش دیوانگی یك عاشق
    بر سر دیواری پیدا شد
    خلوتم را نشكن
    خلوتم بس دور است
    ز هوای دل معشوق سهند
    خلوتم راه درازی ست میان من و تو
    خلوتم مروارید است به دست صیاد
    خلوتم تیر وكمانی ست به دست سحر
    خلوتم راه رسیدن به خداست
  • علایق من : زندگی کن که زندگی ..

    دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است . تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود .پریشان شد و آشفته و عصبانی ، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد . آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد . جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد .

    خدا سکوتش را شکست و گفت :

    «عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت . تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی،تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. »

    لا به لای هق هقش گفت: « اما با یک روز ! با یک روز چه کار می توان کرد !؟ »

    خدا گفت : « آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را درنمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید .»

    و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : « حالا برو و زندگی کن .»

    او مات و مبهوت، به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید .

    اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد .

    قدری ایستاد…

    بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد . بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم .

    آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید ، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود ، می تواند بال بزند ، می تواند پا روی خورشید بگذارد ، می تواند…

    او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد اما …

    اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید . روی چمن خوابید . کفش دوزکی را تماشا کرد .

    سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد .

    او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد .

    او همان یک روز زندگی کرد

    اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند :

    « امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود ! »
    کوتاه شود
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • حالت من : انتخاب نشده
  • فریاد من : من خدا رادارم ... کوله بارم بر دوش سفری می باید سفری تا ته تنهایی محض ... هر کجا لرزیدی از سفر ترسیدی فقط اهسته بگو : من خدا را دارم ...
  • اپراتور : انتخاب نشده
  • نماد ماه تولد : انتخاب نشده
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : انتخاب كنيد
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

10 سال پيش

از آمدنم نبود گردون را سود...
واز رفتن من جاه و جلالش نفزود...
واز هیچ كسی نیز دو گوشم نشنود...
كه این آمدن و رفتنم از بهر چه بود...


10 سال پيش

سلامتی اونایی که درد دل همه رو گوش میکنن ، اما معلوم نیست خودشون کجا درد دل میکنن


10 سال پيش

میان همهمه برگهای خشک پاییزی ، فقط تو ماندی که هنوز از بهار لبریزی !روزهای آخر پاییزت پر از خش خش آرزوهای قشنگ.

10 سال پيش

غمگینم همانند پرنده ای که به دانه های روی تله خیره شده و به این فکر میکند که چگونه بمیرد؟

گرسنه و آزاد یا سیر و اسیر

10 سال پيش

پاهایم را که در آب میزنم ، ماهی ها جمع میشوند

شاید اینها هم فهمیده اند که یک عمر طعمه ی روزگار بوده ام !

10 سال پيش

خسته ام؛

خسته تر از آنی که خیانت کنم

تنهایم؛

تنها تر از آنی که عاشق شوم