متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - susan

susan
2014
  • جنسیت : زن
  • سن : 37
  • کشور : ایران
  • استان : اصفهان
  • شهر : اصفهان
  • فرم بدن : متوسط
  • اندازه قد : 1.60
  • رنگ مو : انتخاب كنيد
  • رنگ چشم : انتخاب كنيد
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : بدم میاد
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : انتخاب كنيد
  • وضعیت بچه : ندارم
  • وضعیت سواد : کارشناسی
  • نوع رشته : انتخاب كنيد
  • درآمد : انتخاب كنيد
  • شغل : انتخاب كنيد
  • وضعیت کار : بازنشسته
  • دین : انتخاب كنيد
  • مذهب : انتخاب كنيد
  • دید سیاسی : انتخاب كنيد
  • خدمت : انتخاب كنيد
  • شوخ طبعی : انتخاب كنيد
  • درباره من : انتخاب كنيد
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب نشده
  • حالت من : انتخاب نشده
  • فریاد من : انتخاب كنيد
  • اپراتور : انتخاب نشده
  • نماد ماه تولد : انتخاب نشده
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : انتخاب كنيد
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

9 سال پيش

آدمها مثل کتابند

برگرفته ازمطالب جالب

از روی بعضی ها باید مشق نوشت

ازروی بعضی ها باید جریمه نوشت

بعضی ها را باید چند بار خواند تا معنی شان را فهمید

بعضی ها را هم باید نخوانده کنار گذاشت

آدمیان به لبخندی که برلبها می نشانند و

به احساس خوبی که برجا می نهند ماندگارند

9 سال پيش

امروز رحمت دوست جاریست
مانند رود نه
مانند باران
اگر دلت لرزید
بغضت ترکید
کسی اینجا محتاج دعاست
اگر یادت بود و
از چشمت باران بارید
دعایی به حال من بیابان کنید

9 سال پيش

بال هایت را کجا جا گذاشتی؟
پرنده بر شانه های انسان نشست.
انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت
- اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .
پرنده گفت
- من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها
و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .
پرنده گفت
- راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را
نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت :
- نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد
چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .
پرنده گفت
- غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از
یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است
، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد
تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام
این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی
دلش موج زد
آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت
- یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و
آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی
عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد .
آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست .