متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - socialnetworkgoldengate

  • جنسیت : مرد
  • سن : 98
  • کشور : ایران
  • استان : تهران
  • شهر : تهران
  • فرم بدن : انتخاب كنيد
  • اندازه قد : انتخاب كنيد
  • رنگ مو : انتخاب كنيد
  • رنگ چشم : انتخاب كنيد
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : انتخاب كنيد
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : انتخاب كنيد
  • وضعیت بچه : انتخاب كنيد
  • وضعیت سواد : انتخاب كنيد
  • نوع رشته : انتخاب كنيد
  • درآمد : انتخاب كنيد
  • شغل : انتخاب كنيد
  • وضعیت کار : انتخاب كنيد
  • دین : انتخاب كنيد
  • مذهب : انتخاب كنيد
  • دید سیاسی : انتخاب كنيد
  • خدمت : انتخاب كنيد
  • شوخ طبعی : انتخاب كنيد
  • درباره من : انتخاب كنيد
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب نشده
  • حالت من : انتخاب نشده
  • فریاد من : انتخاب كنيد
  • اپراتور : انتخاب نشده
  • نماد ماه تولد : انتخاب نشده
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : انتخاب كنيد
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

8 سال پيش

مردی
درحال
مرگ بود
وقتیکه
متوجه
مرگش شد
خدا رابا
جعبه ای
دردست دید

خدا :
وقت رفتنه

مرد :
به این زودی؟
من نقشه های
زیادی داشتم

خدا :
متاسفم
ولی وقت
رفتنه

مرد :
درجعبه ات
چی دارید؟

خدا :
متعلقات
تورا

مرد :
متعلقات
من؟
یعنی
همه چیزهای
من ؛
لباسهام
پولهایم و ـ ـ ـ

خدا :
آنهادیگر
مال تو
نیستند
آنهامتعلق به
زمین هستند

مرد :
خاطراتم چی؟

خدا :
آنهامتعلق
به زمان
هستند

مرد :
خانواده و
دوستانم؟

خدا :
نه ،
آنهاموقتی
بودند

مرد :
زن و
بچه هایم؟

خدا :
آنهامتعلق به
قلبت بود

مرد :
پس وسایل
داخل جعبه
حتما
بدنم
هستند؟

خدا :
نه ؛
آن متعلق
به گردوغبار
هستند

مرد :
پس مطمئنا
روحم است؟

خدا :
اشتباه
می کنی
روح تو
متعلق
به من است

مرد بااشک
درچشمهایش
و باترس زیاد
جعبه دردست
خدا راگرفت
و بازکرد ؛
دید خالی
است!

مرد
دل شکسته
گفت :
من هرگز
چیزی نداشتم؟

خدا :
درسته ،
تومالک
هیچ چیز
نبودی!

مرد :
پس من
چی داشتم؟

خدا :
لحظات زندگی
مال توبود ؛

هرلحظه که
زندگی کردی
مال توبود .

زندگی
فقط
لحظه ها
هستند

قدر
لحظه هارا
بدانیم و
لحظه هارا
دوست
داشته
باشیم

8 سال پيش

کاش میشد در وسیع چشمهایت جا شوم

آبی من مثل تو آبی تر از دریا شوم!

در تو گم گشتم شبی عالی ترین مفهوم عشق

جستجو کن در خودت شاید که من پیدا شوم

بی تو ای خورشید عالم تاب میدانی شبم

یاری ام کن خوب من بگذار تا فردا شوم

در کتاب واژه ها تنها ترین معنا منم!

کاش میشد در کتاب عشق تو معنا شوم

8 سال پيش

همه جا هستم و در حال تماشای توام

من تماشاگر نامریی دنیای توام



نگرانم که شبی در پی من گم بشوی

چون مه آلودترین قسمت رویای توام



تو نوازنده ی یک قطعه ی غمگینی و من

مثل یک نت نگران شب اجرای توام



روی سن رفتی و کم کم نفست بند آمد

مثل اکسیژنم اطراف نفس های توام



بین جمعیت کنسرت مرا پیدا کن

همه جا هستم و در حال تماشای توام

8 سال پيش

همه جا هستم و در حال تماشای توام

من تماشاگر نامریی دنیای توام



نگرانم که شبی در پی من گم بشوی

چون مه آلودترین قسمت رویای توام



تو نوازنده ی یک قطعه ی غمگینی و من

مثل یک نت نگران شب اجرای توام



روی سن رفتی و کم کم نفست بند آمد

مثل اکسیژنم اطراف نفس های توام



بین جمعیت کنسرت مرا پیدا کن

همه جا هستم و در حال تماشای توام

8 سال پيش

اهنگ های خدا همیشه زبیاست.
گوش کن...صدای طبیعت را…صدای رودخانه..
صدای یک پرنده...صدای تپش قلب یک عاشق...
چه دلنواز نواخته شده اند!!!
تار دلتان نزد خداست.....می خواهم از خدا که بزند بهترین پود ها را بر تار وجودتان و بسازد ترانه ای زیبا از سرنوشتتان ..

8 سال پيش

با آنکه توانم نیست دگر,ولی باز
پر هیاهو می سرایم ترانه پرواز
عزیزان بیایید غم را به قاصدک و غصه ها را به باد بسپاریم
بیایید از دریچه ی زیبای قناری ها زندگی را بنگریم
دانم که ز تلخی ایام دل پری در سینه دارید
اما پرواز آن است که با بالی خسته در آسمان پر بگشایید
غرق در کوچه های پر پیچ و خم دنیا
غافل از آنیم که بهر ساده زیسن آمدیم نه مکر وریا
گر خنده کودک شیرین سخن را بر دیوار دلت قاب کنی
گر دعای پیرزن خمیده را بدرقه راه فردایت کنی
خواهی دید که آسان می شود زیبا زیستن
خواهی دید چه شیرین می شود بر مخمل ابرها خفتن
آری باز هم باید سر داد: زندگی زیباست
باز هم باید عاشقانه خندید به هر آنچه رویاست
رویاست آن حس پاک صبحگاهی
که باد می نوازد برگ های صنوبر را گاه و بی گاهی
رویا صدای نغمه بلبلکان در گوش درختان
که زمزمه وار برایش می سراید از ترانه باران
گر ز سختی و دشواری ایام نالانی
تو پایان راه نگر که بیهوده سرگردانی
سالها خواهی خفت بی آنکه نفس برآری
این چند صباح دنیا را پس بهتر است غنیمت بشماری