متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - sataish

  • جنسیت : زن
  • سن : 34
  • کشور : ایران
  • استان : انتخاب كنيد
  • شهر : انتخاب كنيد
  • فرم بدن : انتخاب كنيد
  • اندازه قد : انتخاب كنيد
  • رنگ مو : انتخاب كنيد
  • رنگ چشم : انتخاب كنيد
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : انتخاب كنيد
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : انتخاب كنيد
  • وضعیت بچه : انتخاب كنيد
  • وضعیت سواد : انتخاب كنيد
  • نوع رشته : انتخاب كنيد
  • درآمد : انتخاب كنيد
  • شغل : انتخاب كنيد
  • وضعیت کار : انتخاب كنيد
  • دین : انتخاب كنيد
  • مذهب : انتخاب كنيد
  • دید سیاسی : انتخاب كنيد
  • خدمت : انتخاب كنيد
  • شوخ طبعی : انتخاب كنيد
  • درباره من : انتخاب كنيد
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب نشده
  • حالت من : انتخاب نشده
  • فریاد من : انتخاب كنيد
  • اپراتور : انتخاب نشده
  • نماد ماه تولد : انتخاب نشده
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : انتخاب كنيد
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

9 سال پيش

ﺷﻌﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﺎﻣﯿﻨﻮﻓﻦ ﺩﺍﺭﻩ واسه تسکینِ درد آدم بعضی از آدما ندارن :

9 سال پيش

بعد من با یاد من افسوس مى ماند به جا

در میان کلبه ها فانوس مى ماند به جا

میروم تا گم شوم در جاده هاى ناشناس

کس نمی یابد مرا ، افسوس مى ماند بجا

+++++++++++++

10 سال پيش

لامصب ایـنـقـده فــشـار آب کـمـه کــه اگـه رفـتـی حــمـوم بــایـد لــولــه

رو میـک بــزنــی تــف کـنـی بــه خــودت (

+5

10 سال پيش

ببخشید شما ثروتمندید ؟



هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند.



هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.



پسرک پرسید : «ببخشید خانم! شما کاغذ باطله دارین»



کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه ی کوچکشان قرمز شده بود.



گفتم: «بیایید تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»



آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا بهشان دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.



بعد پرسید: «ببخشید خانم! شما پولدارین»



نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه ... نه!»



دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»



آن ها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.



فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن ها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه ی این ها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه ی مان را مرتب کردم.



لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم.



مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

10 سال پيش

امروز صبح یک گوشی پیدا کردم.

عکس یه سیب قاچ خورده پشتش بود!

ولی اصن دکمه نداشت،انداختم سطل اشغال!!!

شانس نداریم که ! مردم GLX که تازه تو جیب جا میشه پیدا می کنن،

ما چی...؟!؟!؟!؟

10 سال پيش

نمی دانم کی ازین دنیا میروم؟!!!
نمیدانم چگونه از دنیا میروم؟
حتی نمدانم کجا از دنیا می روم؟؟
.
.
.
اما تنها چیزی که می دانم و به آن ایمان دارم این است که، هنگام مرگ من دیگران خوشحال می شوند و من غمگین در صورتی که باید عکس این باشد...
.
.
.
راستی ،
این را هم نمی دانم که چرا ما انسان ها اینگونه شده ایم؟؟!!!!!!!!!!!