زندگی، بازگشت اندیشه ها، گفتارها و كردارهای ماست
كه دیر یا زود به ما باز می گردد.
اسكاول شین
+5
- جنسیت : زن
- سن : 41
- کشور : ایران
- استان : خوزستان
- شهر : ایذه
- فرم بدن : انتخاب كنيد
- اندازه قد : انتخاب كنيد
- رنگ مو : انتخاب كنيد
- رنگ چشم : انتخاب كنيد
- تیپ لباس : انتخاب كنيد
- سيگار : انتخاب كنيد
- وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
- اجتماع : انتخاب كنيد
- زبان : انتخاب كنيد
- برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
- وضعیت تاهل : انتخاب كنيد
- وضعیت بچه : انتخاب كنيد
- وضعیت سواد : انتخاب كنيد
- نوع رشته : انتخاب كنيد
- درآمد : انتخاب كنيد
- شغل : انتخاب كنيد
- وضعیت کار : انتخاب كنيد
- دین : انتخاب كنيد
- مذهب : انتخاب كنيد
- دید سیاسی : انتخاب كنيد
- خدمت : انتخاب كنيد
- شوخ طبعی : انتخاب كنيد
- درباره من : انتخاب كنيد
- علایق من : انتخاب كنيد
- ماشین من : انتخاب كنيد
- آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
- غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
- ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
- تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
- خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
- فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
- بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
- کتاب مورد علاقه : انتخاب نشده
- حالت من : انتخاب نشده
- فریاد من : انتخاب كنيد
- اپراتور : انتخاب نشده
- نماد ماه تولد : انتخاب نشده
- تعداد اخطار : نداره
- دلیل اخطار : انتخاب نشده
- هدر پروفایل : انتخاب كنيد
- آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد
نشسته بود پسر، روی جعبهاش با واکس
غریب بود، کسی را نداشت الا واکس
نشسته بود و سکوت از نگاه او میریخت
و گاه بغض صدا میشکست : «آقا واکس؟»
درست اول پائیز، هفت سالش بود
و روی جعبهی مشقش نوشت : بابا واکس...
غروب بود، و مرد از خدا نمیفهمید
و میزد آن پسرک کفش سرد او را واکس
(سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش
نماز محضی از اعجاز فرچهها با واکس)
برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد
صدای خندهی مرد و زنی که : «ها ها واکس-
چقدر روی زمین خندهدار میچرخد!»
(چه داستان عجیبی!) بله، در اینجا واکس-
پرید توی خیابان، پسر به دنبالش
صدای شیههی ماشین رسید، اما واکس-
یواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند
و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس...
غروب بود، و دنیا هنوز میچرخید
و کفشهای همه خورده بود گویا واکس
و کارخانه به کارش ادامه میداد و
هنوز طبق زمان هر دقیقه صدها واکس...
کسی میان خیابان سه بار "مادر!" گفت
و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتا واکس
صدای باد، خیابان، و جعبهای پاره
نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس
شعر از :
پوریا میررکنی
چشمانم به نگاهت حسودی می کنند
و نگاه مشتاق و تشنه تو
به دستان گریزان من
ناگسستنی است..
چقدر خستگی ناپذیرست...
آشوب نگاه تو..
برف، برف، برف میباره ، قلب من امشب بیقراره
برف ، برف، برف میباره ، خاطره هاتو یادم میاره
تا دوباره صدامو در آره
برف برف برف می باره
آسمونم دلش غصه داره
حق داره هرچی امشب بباره
جای برف باز میشینی کنارم
مطمئنم دیگه شک ندارم
شک ندارم تو هم فکرم هستی ، تنهایی تو اتاقت نشستی
گفته بودی دلت تنگ نمیشه ، پس چرا هی میای پشت شیشه
…
برف برف میباره ، خاطره هاتو یادم میاره
♫♫♫
خنده ی آدمک روی برفا
روزای خوبمو زنده کرده
من دلم گرمه هیچکی نمیشه
سردمه سردمه خیلی سرده
باز دوباره داره برف میباره، باز چه ساکت ، چه کم حرف میباره
یخ زده دستای بی گناهم
چشم براهم فقط چشم براهم
چشم براهم
چشم براهم
نقشه زندگی خود را به دست طراح الهی می سپارم
تا اوضاع خودرا کامل و عالی بیابم .
اسکاول شین
+5
از تو تا ويرونی من
از تو تا مرز شکستن
فاصله وا کردن در
فاجعه صدای بستن
برای ضيافت عشق
اگه شب ، شب غزل نيست
اگه نور آينه به آينه
اگه گل بغل بغل نيست
برای گلدون دستات
يه سبد رازقی دارم
بهترين قلب تو دنيا
برای عاشقی دارم
ترسم از بی رحمی شب نيست
ترسم از دلتنگی فرداست
ترسم از شب مرگی آواز
ترسم از تدفين قمری هاست
سهمی از رجعت انسان
سهمی از خداشدن باش
سهمی از معجزه عشق
سهمی از معراج من باش