متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - samira70

  • جنسیت : زن
  • سن : 32
  • کشور : ایران
  • استان : همدان
  • شهر : همدان
  • فرم بدن : متوسط
  • اندازه قد : 1.70
  • رنگ مو : قهوه ای روشن
  • رنگ چشم : قهوه ای
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : بدم میاد
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : مجرد
  • وضعیت بچه : ندارم
  • وضعیت سواد : کاردانی
  • نوع رشته : علوم تجربی
  • درآمد : طبقه پایین جامعه
  • شغل : منشی
  • وضعیت کار : پاره وقت
  • دین : مسلمان
  • مذهب : شیعه
  • دید سیاسی : میانه رو
  • خدمت : انتخاب كنيد
  • شوخ طبعی : شوخ طبع
  • درباره من : انتخاب كنيد
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب نشده
  • حالت من : انتخاب نشده
  • فریاد من : انتخاب كنيد
  • اپراتور : انتخاب نشده
  • نماد ماه تولد : انتخاب نشده
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : انتخاب كنيد
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

8 سال پيش

سلام خوبی؟؟؟
ی سوال دارم ازت؟؟؟

9 سال پيش

سلام.
خانوم اجازه؟
فكر كنم خاطر خواهت شدم.
اگر دوست داشتي باهام تماس بگير.
٠٩٣٠_٤٠٥_٤٦٨٥
**همخونه**0-405-4685

10 سال پيش

سلام دوست عزیز خوشحال می شم با هم دوووس شیییم 79-53-710-936
داریوش از کرمانشاه
بووووووووووووووس

10 سال پيش

ای مردمان خوب ! خوبان بی شمار !امشب دلم پر است از دست روزگار ....آن روز که همدیگر را یافتیم ، یافتنمان هنر نبود !هنر این است که همدیگر را گم نکنیم!.....نه مرگ آنقدر ترسناک است و نه زندگی آنقدر شیرینکه آدمی پای برشرافت خود گذارد . . .....شاید صداقت باعث شود دوستان زیادی نداشته باشی اما باعث میشود دوستانت واقعی باشند . . .....کسی رو که با دروغ به دست بیاری ، قطعا با خیانت از دست میدی . . .

10 سال پيش

چه حرف بی ربطیست که مرد گریه نمی کند گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مرد باشی تا بتوانی گریه کنی !!!

10 سال پيش

ز این شب های بی پایان،
چه می خواهم به جز باران
که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم
نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم
و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده...
به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت،
دریغ از لکه ای ابری که باران را
به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند
نه همدردی،
نه دلسوزی،
نه حتی یاد دیروزی...
هوا تلخ و هوس شیرین
به یاد آنهمه شبگردی دیرین،
میان کوچه های سرد پاییزی
تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟