متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - roya20marjan

roya20marjan
2570
  • جنسیت : زن
  • سن : 30
  • کشور : ایران
  • استان : البرز
  • شهر : فردیس
  • فرم بدن : لاغر
  • اندازه قد : 1.60
  • رنگ مو : قهوه ای تیره
  • رنگ چشم : مشکی
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : بدم میاد
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : مجرد
  • وضعیت بچه : ندارم
  • وضعیت سواد : دیپلم
  • نوع رشته : فنی و حرفه ای
  • درآمد : متوسط
  • شغل : بیکار
  • وضعیت کار : بیکار
  • دین : مسلمان
  • مذهب : شیعه
  • دید سیاسی : هیچکدام
  • خدمت : انتخاب كنيد
  • شوخ طبعی : بی احساس
  • درباره من : رویا21سالمه از پسرای لوس دروغگو بدجنس ناقلابدم میاددیگه بذار فکر کنم................................؟!از سک30 متنفرم از ادمای سیگاری مشروب خور متنفرم ولطفاپسرای مودب واین خصوصیاتو دارن پیام بدید....
  • علایق من : به عشقم که ترکم کرد دیگه به هیچی علاقه ندارم.
  • ماشین من : ندارم
  • آدرس وبلاگ : ندارم
  • غذای مورد علاقه : ماکارونی
  • ورزش مورد علاقه : هیچی
  • تیم مورد علاقه : هیچی فوتبال دوس ندارم
  • خواننده مورد علاقه : بنیامین بهادری. علی اصحابی. مازیار فلاحی
  • فیلم مورد علاقه : پرتقال خونی .
  • بازیگر مورد علاقه : حامدبهداد.محمدرضاگلزار
  • کتاب مورد علاقه : نمیخونم
  • حالت من : عاشق
  • فریاد من : sofia1373لاینم
  • اپراتور : رایتل
  • نماد ماه تولد : اردیبهشت
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : 18039_headr9vu3nuep2z5nepnnqyzkdzoqtpmenbvmy.jpg
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

8 سال پيش

اگر انسانِ نخستین بودم

برای گفتن از عشق

لب های تو را بر دیوار غار نقاشی می کردم.

برای محبت،

دستانت را

و برای زیبایی،

موهایت را ...

برای جنگ،

برای جنگ حتما چشمانت را می کشیدم.



قرن ها بعد شاید

گوشه ی همین غار

باستان شناسی

اجداد گوش ماهی ها را کشف می کرد

_ جمجمه ی مردی که صدای تو در آن می پیچید _

ولی باور کن هیچوقت نخواهند فهمید

آتش

اختراع مردی ست

که شب ها

برای تصویر تو

بر دیوار غار دلتنگ می شد

9 سال پيش

+5+

عکس پروفایلت...

9 سال پيش

جنون...
جنون گرفته ام ... و مادر تنها از آینده ام برایم حرف می زند

و من در خنده های خودم به حال ِ بی حالم پی می برم ...

به آنکه هیچ جاده ای آنقدر اصالت ندارد که به دو راهی ختم نشود

به آنکه هیچ رفیقی به درد ِ درک خودش نخورده است

چه برسد به فهمیدن ِ بی کسی های پیچیده ی من .......

سکوت می کنم ....

می گذارم انسان ها تا انتهای قضاوت اشتباهشان نسبت به آنچه هستم بروند

می گذارم اصلا عوضی بگیرند نیت های مرا

و خیره نگاهشان می کنم ....

مگر چقدر مهم است درست شناخته شدن در اذهان ِ دیگران وقتی آنها از

جنگ تو با مالیخولیای درونت بی خبرند ....

از دراکولایی که هرچه گریه کند بیشتر شبیه تمساح ها به نظر می آید

چه فرقی بکند تو را گاندی خطاب کنند یا هیتلر...

چه فرقی می کند تو را آن پرستار همیشه راستگویی فرض کنند

که تنها دروغ زندگی اش را به خاطر ژان والژان گفت

یا تو را تناردیه ای ببیند که نقش منفی ِ عذاب های کوزت بود

وقتی

این مالیخولیا دست از سر روز مرگی هایت بر نمی دارد...

دنیا کما کان به 8 صبح وفادار است . اتوبان ها یک راست می روند سر اصل مطلب ....

و تو باید خودت را در کار غرق کنی ....

تا در خودت غرق نشوی ....

تا خسته تر از آن باشی که جنجال های درونت را زندگی کنی ...

جنجال هایی که واقعی تر از آنست که انکار شود ......

اما تو میتوانی مخفی اش کنی ... نه اینکه تو قدرتمندی

بلکه این جنجال ها ، آن روانشناس ،آن مسافر ، آن کشیش

از مخفی شدن ................... خوششان می آید

آری همینست ....

مادر را می بوسم .... سر کار می روم ....

خسته می کنم ...فکری را که به درد ِ به خود آمدن نمی خورد

خورد ترین پول هایم را صدقه می دهم ... تا وجدانم روی خورده شیشه راه نرود

پنجشنبه شب هم به سلامتی کودک تازه به دنیا آمده ِ رفیقم /بالا می روم

بالش را تا آخرین پر / می خوابم ...........

و یادم می رود ...

آن همه شخصیت که در درونم به مساوات تقسیم شده بودند

قسمت کوچکی از بلوغ ِ احمقانه ی من است ....................
+5

9 سال پيش

خیلـی خلـاصه بخوام بگـم :
گمـشده ی نسـل هفـتـاد " اعـتمـادِ "

+5

9 سال پيش

قبل از ازدواج
پسر: بالاخره موقعش شد. خیلی انتظار کشیدم.
دختر: می‌خوای از پیشت برم؟
پسر: حتی فکرشم نکن!
دختر: دوسم داری؟
پسر: البته! هر روز بیشتر از دیروز!
دختر: تا حالا بهم خیانت کردی؟
پسر: نه! برای چی می‌پرسی؟
دختر: منو می‌بوسی؟
پسر: معلومه! هر موقع که بتونم.
دختر: منو می‌زنی؟
پسر: دیوونه شدی؟ من همچین آدمی‌ام؟!
دختر: می‌تونم بهت اعتماد کنم؟!
پسر: بله.
دختر: عزیزم!

بعد از ازدواج
کاری نداره! متن رو از پایین به بالا بخون !

****