متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - oldoz

  • جنسیت : زن
  • سن : 24
  • کشور : ایران
  • استان : آذربایجان شرقی
  • شهر : تبریز
  • فرم بدن : انتخاب كنيد
  • اندازه قد : انتخاب كنيد
  • رنگ مو : انتخاب كنيد
  • رنگ چشم : انتخاب كنيد
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : انتخاب كنيد
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : انتخاب كنيد
  • وضعیت بچه : انتخاب كنيد
  • وضعیت سواد : انتخاب كنيد
  • نوع رشته : انتخاب كنيد
  • درآمد : انتخاب كنيد
  • شغل : انتخاب كنيد
  • وضعیت کار : انتخاب كنيد
  • دین : انتخاب كنيد
  • مذهب : انتخاب كنيد
  • دید سیاسی : انتخاب كنيد
  • خدمت : انتخاب كنيد
  • شوخ طبعی : انتخاب كنيد
  • درباره من : انتخاب كنيد
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب نشده
  • حالت من : انتخاب نشده
  • فریاد من : انتخاب كنيد
  • اپراتور : انتخاب نشده
  • نماد ماه تولد : انتخاب نشده
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : انتخاب كنيد
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

7 سال پيش

دست های نداشته ات را می گیرم و به خیابان می‌روم، قرارمان همین بود، مگر نه؟ تو آن سوی شهر من این سوی شهر، قدم بزنیم روی خیالِ هم. بس که ممنوع است این عشق، از بهشت که هیچ، از دنیا هم رانده می شویم.

امروز روئیده بودی بر درگاه پنجره، خودت بودی وگرنه پنجره ی شهری خانه ی من کجا و شوق روئیدن یک گل وحشی کجا؟

دیشب هم پروانه ای رنگی شدی وسط خواب سیاه و سفیدم، شبیه بوسه روی گونه ام نشستی! بیدار شدم، خیالت را آغوش کشیدم و خوابم برد. می دانی از کجا بیایی! می دانی به چه صورتی در آیی، که بشناسم تو را!

امروز روسری آبی ام را می پوشم، رنگ سر آستین های کت پاییزه ات، به خیابان می رویم و یاد هم را قدم می زنیم. موزیکی که دیروز برایم فرستادی را گوش بده... من هم از این همه دور می شنوم.

7 سال پيش

گاهی ادای رفتن در می آوری

فقط خودت می‌دانی که

چمدانت خالیست و پایت نای رفتن

و دلت قصد کندن ندارد.

ادای رفتن در می آوری

بلکه دستی از آستین درآید

و دودستی بازویت را بچسبد.

چشمی اشک آلود زل بزند توی چشمانت

و بگوید بمان !



و تو چقدر به شنیدنش محتاجی ...

گاهی ادای رفتنی ها را در می آوری

بلکه به خودت ثابت کنی

کسی خواهان ماندنت هست هنوز

و وای از وقتی که نباشد کسی ...

با چمدان خالی و پای بی اراده و دل جامانده

کجا میشود رفت؟ کجا..؟