متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - negar26

  • جنسیت : زن
  • سن : 99
  • کشور : ایران
  • استان : خراسان رضوی
  • شهر : آبادان
  • فرم بدن : انتخاب كنيد
  • اندازه قد : انتخاب كنيد
  • رنگ مو : انتخاب كنيد
  • رنگ چشم : انتخاب كنيد
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : بدم میاد
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : مجرد
  • وضعیت بچه : ندارم
  • وضعیت سواد : کارشناسی
  • نوع رشته : انتخاب كنيد
  • درآمد : معرکه
  • شغل : انتخاب كنيد
  • وضعیت کار : انتخاب كنيد
  • دین : انتخاب كنيد
  • مذهب : انتخاب كنيد
  • دید سیاسی : هیچکدام
  • خدمت : فراری
  • شوخ طبعی : شوخ طبع
  • درباره من : انتخاب كنيد
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب نشده
  • حالت من : مهربون
  • فریاد من : انتخاب كنيد
  • اپراتور : ایرانسل
  • نماد ماه تولد : شهریور
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : انتخاب كنيد
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

8 سال پيش

زن ...

با چشمانش حرف میزند ؛

دوست داشتنش را با نگاهش میگوید ،

دلتنگی در چشمانش اشک میشود !

وقت شادی ؛

چشمانش برق میزند ...

تمام دنیا را میشود در چشم زن خلاصه کرد !

وقتی با نگاهش دنیا را عاشق میکند .......

8 سال پيش

کاش ...
کاش باران بگیرد …

کاش باران بگیرد و شیشه بخار کند…

و من همه ی دلتنگیهایم را رویش “ها” کنم…

و با گوشه ی آستینم همه را یکباره پاک کنم …

و خلاص…

8 سال پيش

خداوندا!
خسته ام از فصل سرد گناه و دلتنگ روزهای پاکم,
بارانی بفرست چتر گناه را دور انداخته ام...!!!

8 سال پيش

دقیقا روی مرز ایستاده ای ؛

مرزی ببین متنفر بودن یا نبودن.

نه عشقی ، نه کَشکی؛

یا از تو متنفرم ،

یا «صرفا"» متنفر نیستم ، تنها همین!

شانس بیاوری بیفتی این طرف مرز که از بی تفاوتی ام بپوسی ،... بمیری

وگرنه ؛

اگرتنفر دامن گیرت شود، روزگار تلخ تر می شود از این که هست.

پس یا سر جایت ساکت بمان

یا گامهایت را دقیق بردار.

8 سال پيش

برای بچگیامون دلامون تنگ میشه

برای روزای مدرسه،برای تابستونای بچگی،برای قهر و آشتیاش،برای دوستای بچگی...

میگذره و بزرگ میشیم یه وقتایی میاد که انقدر سرگرم بزرگ شدنیم که یادمون نمیمونه از لحظه لحظه اش لذت ببریم

یادمون نمیمونه این روزا تکرار نمیشن،بوشون،رنگشون،خنده ها و شادیاشون...

بعد از کم شدن هیاهوی بزرگ شدنمون کم کم یادمون میاد خاطرات روزای قبل رو...حتی دلمون واسه غصه هاشم تنگ میشه،خوشی و ناخوشیایی که کنار دوستات بودی

بعضی وقتا تو لحظه های با خودت تنها بودن میشینی میشمری تمام لحظه های قبل رو

تمام خوشی و ناخوشیا رو

کنار این شمردنا یادته دوستی هم بوده که اینا رو یادشه دلت میخواد اون لحظه پیشش باشی تا با هم بشمرینشون باهم دوباره بخندین و گریه کنین...

وقتی به تهش میرسی میبینی خودت موندی و خودت،تمومشون شدن خاطره،روزای تقویم گذشته...

سرت رو برمیگردونی به دوستت که باهاش همشون رو تجربه کردی نگاه کنی، میبینی اون داره یه مرحله جدید رو میگذرونه...

یه مرحله جدید برای یه زندگی جدید کنار یه همراه و همدل برای تمام عمر

...

دوستی که باهات خاطره های زیادی دارم

8 سال پيش

هرگـــز امیـــد را از کســــــــی سلــب نکــــن



شاید این تنها چیزی باشد که دارد ...