متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - nazi5356099

  • جنسیت : زن
  • سن : 30
  • کشور : Afghanistan
  • استان : انتخاب كنيد
  • شهر : انتخاب كنيد
  • فرم بدن : انتخاب كنيد
  • اندازه قد : انتخاب كنيد
  • رنگ مو : انتخاب كنيد
  • رنگ چشم : انتخاب كنيد
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : انتخاب كنيد
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : انتخاب كنيد
  • وضعیت بچه : انتخاب كنيد
  • وضعیت سواد : انتخاب كنيد
  • نوع رشته : انتخاب كنيد
  • درآمد : انتخاب كنيد
  • شغل : انتخاب كنيد
  • وضعیت کار : انتخاب كنيد
  • دین : انتخاب كنيد
  • مذهب : انتخاب كنيد
  • دید سیاسی : انتخاب كنيد
  • خدمت : انتخاب كنيد
  • شوخ طبعی : انتخاب كنيد
  • درباره من : انتخاب كنيد
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب نشده
  • حالت من : انتخاب نشده
  • فریاد من : انتخاب كنيد
  • اپراتور : انتخاب نشده
  • نماد ماه تولد : انتخاب نشده
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : انتخاب كنيد
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

8 سال پيش

آدم های کمی هستند که می دانند،

تنهایی ِ یک نفر حرمت دارد .

همین طور بی هوا سرشان را پایین نمی اندازند

و بپرند وسط تنهایی آن فرد..!

چون خوب می دانند که اگر آمدند،

باید بمانند؛

تا آخرش باید بمانند؛

آنقدر که دیگر تنهایی وجود نداشته باشد .

وگرنه مسافرها همیشه موقع خداحافظی،

تنهایی را هزار برابر می کنند...!

9 سال پيش

حالی نمانده

می خواهم شعر بگویم

می خواهم خلوت ریه هایم را

پرکنم از خشکسالی ابری

که با دستمال خیس هیچ خاطره ای نمی بارد!

می خواهم سوت بزنم از ته این جاده

برقصم روی تکه تکه های سکوتی

که از حافظه ی صبح جا مانده است!

می خواهم لالایی بخوانم

سرش را ببندم با ته مانده ی غباری

که آسمان را به سرفه انداخته است.

می خواهم شعر بگویم با رعشه ی قلبی

که تیر می کشد زیر پل هوایی

به سمت رودی که با اولین تعارف

فرو می رود در رگ تیزآب!

می خواهم شعر بگویم با حداقل چیزی

میان خواب و رویا با تکه موجی کوچک

که از ویرانی دریا برمی گردد!

10 سال پيش

من اینجا

دلم سخت معجزه می خواهد و

تو انگار

معجزه هایت را

گذاشته ای برای روز مبادا

10 سال پيش

هر روز صبح مادرم می گوید باز که دیشب آب

دهانت بالشت را خیس کرده من لبخند میزنم

و می گویم خدارو شکر هنوز از گریه های شبانه

من بی خبر است.....

10 سال پيش

تنهایی

ذره ذره خودی نشان می‌دهد

وقتی تو آن قدر کم پیدایی که

سنگینی روزگارم را

مورچه‌ها به کول می‌کشند

و من تماشایشان می‌کنم.

10 سال پيش

دوستت دارم

اما نمى‌توانى مرا در بند کنى

همچنان که آبشار نتوانست

همچنان که دریاچه و ابر نتوانستند

و بند آب نتوانست

پس‏ مرا دوست بدار

آنچنان که هستم

و در به بند کشیدن روح و نگاه من

مکوش‏!

مرا بپذیر آنچنان که هستم .