متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

دیوار کاربران


arsham00
arsham00
۱۳۹۵/۰۵/۲۳

میتوان زیبا زیست
نه چنان سخت که از عاطفه دلگیرشویم
نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بدوخوب
لحظه ها میگذرند
گرم باشیم پرازفکروامید
عشق باشیم وسراسرخورشید
زندگی همهمه مبهمی از ردشدن خاطره هاست
هرکجاخندیدیم هرکجاخنداندیم
زندگانی آنجاست
بی خیال همه تلخیها...

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۵/۰۳

اگر ما شایستگی دوست داشتن را نداریم، شاید به این دلیل است كه خواهانیم تا دوستمان بدارند؛ یعنی چشم داشت چیزی (عشق) را از دیگری داریم؛ به جای آنكه بدون ادعا و توقع به سویش برویم و تنها خواستار حضورش باشیم.

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۵/۰۳

شك و تردید، امری یكسره طبیعی است؛ آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد آگاهی ندارد، زیرا زندگی یك بار بیش نیست و نمی توان آن را با زندگی های گذشته مقایسه و یا در آینده درست كرد.

farhad0000
farhad0000
۱۳۹۵/۰۲/۲۵

خدا زیباست
لبخند بزن
زندگی زیباست
لبخند بزن
ماه ،زمین ،آسمان
دریا، نور، درخت، زیبااند
لبخند بزن... همه جا زیباست
خدا ، زندگی ...
زیباست ...زیباست

farhad0000
farhad0000
۱۳۹۵/۰۲/۱۸

من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه
صد بار ترا گفتم کم زن دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی، دستی زده بر دستی
وان ساقی هر مستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی ،دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد
و زحسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو ،تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سر مست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که در افکندی صد فتنه فتانه

Amir_omidi
Amir_omidi
۱۳۹۵/۰۲/۱۸

من شبی عاشق یک شاعر دیوانه شدم

تا به خود آمدم افسوس که پروانه شدم

تا که بر نام سپید غزلش بوسه زدم

پر کشید از بر من باز به میخانه شدم

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۱۷

میـدونی بن بسـتــــــ| زنـدگی کـجـاست ؟؟؟

جــایــی کـه ...

نـه حـــق خــواسـتن داری

نـه تــوانــایـی فـــرامــوش کـــردن

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۱۷

هر چه مغرورتر باشی,تشنه ترند برای باتو بودن...

و هرچه دست نیافتنی باشی,بیشتر به دنبالت می ایند...

امان از روزی که غروری نداشته باشی...

و بی ریا به انها محبت کنی,انوقت تورا هیچ نمی بینند...

ساده از کنارت عبور می کنند...!!!

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۱۷

بعضی ها را هرچقدر هـم که بــــخواهی،
“تــــــــــــــــــمام” نـــــــــــــــــــــمی شوند …
هــــــــــمش به آغــــــــــوششان بــــــــــدهکار میمانی !
حضورشان”گــــــــــــــــرم” است ؛ سکوتشان خالی مــــــــــیکند دل ِآدم را …
آرامش ِ صـــــــــــــــــــــدایشان را کــــــــــــــــــــم می آوری !
هر دم هر لحظه “کـــــــــــــــــم” مـــــــی آوریشان …
و اینجا مــــــــــــــــــــن کــــــــــــــم دارمــــــــــت

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۱۷

یادت باشددلت که شکست,سرت را بگیری بالا

تلافی نکن,فریاد نزن,شرمگین نباش

دل شکسته گوشه هایش تیز است

مبادا دل و دست آدمی که روزی

دلدارت بود زخمی کنی به کین

مبادا که فراموش کنی روزی شادیش آرزویت بود

صبـــــــــور بــــــاش و ســـــــاکــــــت...