بلاگ كاربران
حسـابی سـُرخ کرده بودم، از بَس سیـلی زدم به صورتم...
برنامه این بود که هر شب برق از سه فازم بپّرونم
تا روزها بتونم قهرمانِ زندگیِ خودم باشم!
مدت زیادی نبود که تغییر داده بودم...از نگاه بگیر تا کـُجا!حتی نوع لباس پوشیدن
برای اطرافیان، یادآورِ زلزله ی بَم شده بودم!
مُدام با این سوال نقد میشُدم: "برای چی داری خودتو میکشی؟"
خب خودکشی دلیل میخواست و من هم داشتم؛مثلا مقاله ای که به پایان نمیرسید!
امّـا جرئت هم میخواست که من نداشتم...
از آن دخـترِ رویایی اُفتاده بودم اما گاهی...هنوز تو گاهی...
در حیاط خلوتِ ذهنم نِشستم...که به لبه ی بامش آمدی!
خواستی دو دستی برایم دست تکان دهی،اِنقدر مَسـتی که حواست به خودت نیست
و کاملا احمقانه پَرت میشوی کَفِ باغچه ی زرد و پاییز زده ی ذهنِ من!
به همین سادگی همه چیز را خراب میکنی...
و من شُدم متهمِ ردیفِ اول، به جُرم قَـتلـَت!
بازداشت، ممنوع المـُلاقات، بازجویی های چندساعته در اُتاقـی تاریـک و سـَرد
وکیلی برای دفاع،پزشکی برای معاینه،گُروهبان میرفت، سُتوان می آمد،
سَرگُرد میرفت، سَرهنگ می آمد...
"انگیزه ات؟ نِسبتتان؟ سابقه ات؟ چه مصرف میکنی؟..."
و من مُدام سُکـوت...از بُهتِ فاجعه ای که چشـمانم دید و قلبـم سَـنکُوپــــ...
یک روز آمدند به دستم دستبندِ زیبایی بستند و با یک چادُر رنگی آوردنم
سوارِ ماشینِ سفیدی که گُل نزده بودند...
به محضِ دیدن خودم روی شیشه ماشین، ترسیدم، تا انتهای مسیر چشمانم را بَستم
دادگاهِ مــَن!!!
اگر بگویم چه جمعیتی به عنوان اولیایِ دمِ تو آمده بودند باور نمیکنی!
کسانی که حتی نَدیدی شان!
یک عکس 55در290به حمایت از تو دُرُست کرده بودند اطرافَش مزیّن به گُلهای وَحـشـی
درحالیکه جنازه ی تو هنوز همانجا کفِ زمین منتظر اَست آرام گیرد...
چند نفر از دوستانت که ظاهرشان برایم آشناست داد و بیداد، فُحش و لعنتم میکردند
سَرَم را پایین انداختم و به لُطفِ مُحافظان، از کنارشان جانی سالم به دَر بُردم...
دادگاه با شهادتِ صمیمی ترین دوستت که قَسَـم میخوردجُزحقیقت نگوید،شروع شـُد
"این خانُم تا کنون چندین بار به کُشتن داده بود رفیقمان را..." صدای گریه...
سَرَم را برگرداندم؛
روی نیمکت دوم،در سمتی دیگر... مادر، پدر و خواهرت... با صورت و چشـمانی قرمز
بارِ اول بود میدیدمشان، یـَخ زدم...طوریکه صدایِ به هم خوردنِ دندانهایم را میشنیدم
با صدای قاضی برگشتم:
"متّهمه مریمِ ... هیچ صحبتی در بازجویی ها نکردید... دفاعی از خود دارید؟"
یک نفر که نمیدانم از کجا پیدایش شد فریاد زد..." اِعــدام..." یک آن ترسیدم!
مادر و پدرم پُشت سـَرَم، پشتِ سـَرِهم اَشک...
بـِبَخش مادرم...
حُکـم را صادر کردند... اِجرایش برای روزِ بَعد...
چند ساعت پیش یک روحانی آمدکه مُدام میگفت دراین لحظاتِ آخـر،استغفار کن خواهَـر
چند دقیقه دیگر سربازی می آید تا مـَرا برای اِجرای حُکمـَت بِبَرد...
چه جاهایی بود که دلم میخواست و ندیدم، چه حرفهایی بود که نزدم، چه کارهایی...
چه رَعـد و برقـی میزند آسـمان!
سـَردم شد،خودم را برایِ آخرین بار بَغَل میکنم؛ چقدر دوسـتت داشتم مـریـَم!
"پاشـُو... وقتشـه... "
قبل از طُلوعِ خورشید به تو باز خواهم گـَشت!
خواهش الملاقات
ممنون الملاقات !!!
پشت بوم ذهنت جالب بود..پاییز خیلی هم خوبه:هوف..ماشین سفید و دستبند زیبا و چادر رنگی تعبیرات جالبی بودن....
قلمت قویه ولی ای کاش انقدر محزون و فراغ عاشقانه نباشه.... نمیگم شاد باشه..ولی چالشی و یا هرچیزی...... ولی خب امیدوارم این دوران طولانی رو پشت سر بذاری دیگه تعداد بلاگاش زیاد شد:|و بتونی استفاده های باحالتر بکنی از ذهن و قلمت حیفه:دی
@};-
نمیدونم چی بگم! هر زمان که بهم میگن چیزی غیر از این روال بنویس کلا یه مدت نوشتنم خشک میشه... خب نمیشه دست بندازم بیارم بیرون که باید خودش دربیاد...
فقط میتونم بگم سعی میکنم...
ممنون که میخونی عزیزم❤️
پشت بوم ذهنت جالب بود..پاییز خیلی هم خوبه..ماشین سفید و دستبند زیبا و چادر رنگی تعبیرات جالبی بودن....
قلمت قویه ولی ای کاش انقدر محزون و فراغ عاشقانه نباشه.... نمیگم شاد باشه..ولی چالشی و یا هرچیزی...... ولی خب امیدوارم این دوران طولانی رو پشت سر بذاری دیگه تعداد بلاگاش زیاد شدو بتونی استفاده های باحالتر بکنی از ذهن و قلمت حیفه:دی
:-?جالب بود. حس و حال بدیه. کاش فراموش کنی و ازین حس و حال در بیای....
همونطور که روی دیوارم نوشتم....زندگی حاصل فراموشی ست....
{59}
سلام صباجان، پیش میاد... فراموشی که ممکن نیست... .ولی آرامش قلبی گرفتن رو برای خودم و هرکَس که آرزوشو داره، آرزو دارم...
خوش اومدی
چرا من ندیده بودم بلاگت رو؟!
جالب بود. حس و حال بدیه. کاش فراموش کنی و ازین حس و حال در بیای....
همونطور که روی دیوارم نوشتم....زندگی حاصل فراموشی ست....
سپاس
بنویس که خوب می نویسی...
عزیزمخوش اومدی
از ابتدای متن قوی هست و ذهن درگیر داستان میشه
بنویس که خوب می نویسی...
تحلیل من از بلاگ فقط همین بود:|
صحیح تشکر
برای همیشه مالِ تو میشن!
و اگه سعی کنی اونها رو رها کنی
اونها میچرخند و به تو باز می گردند
تبدیل میشوند به بخشی از وجودت ... یا نابودت می کنند
(kill your darlings (2013, movie «
خیلی خوب نوشته بودی ماریا. مرسی @};-
ممنون فاطمه
دوسه بار خوندم..خوب و قوی نوشتی..گاهی وسطاش زیاده روی داشتی که باعث میشه خواننده داستان برای لحظاتی ذهنش از داستان بیرون بیاد و البته دوباره برگرده...
تحلیل من از بلاگ فقط همین بود
بعضی چیزها، وقتی دوستشون داشتی
برای همیشه مالِ تو میشن!
و اگه سعی کنی اونها رو رها کنی
اونها میچرخند و به تو باز می گردند
تبدیل میشوند به بخشی از وجودت ... یا نابودت می کنند
(kill your darlings (2013, movie «
خیلی خوب نوشته بودی ماریا. مرسی
چه جاهایی بود که دلم میخواست و ندیدم، چه حرفهایی بود که نزدم، چه کارهایی...
و این قشنگترش کرد:
چه رَعـد و برقـی میزند آسـمان!
دوبار خوندم خیلی قشنگ بود...خیلی
{H}
خوشحالم که اینطور بود... ممنون از حضورتون
ممنونم شیـداجان
ممنون حسین اقا، ذهنتون آزاد...منتظرم
متن بلاگ قشنگ و قوی بود
مث همیشه :-x
سلام فرشته ممنون از وقتی که گذاشتی لطف داری
مریم خانم
شما با این ذهن خلاقت
مطالب شاد بزن
الهی العفو 1000مرتبه
پای این بلاگ چقدر استغفار شُد! خدایا ازم قبول کن
ممنون
این قشنگ بود:
چه جاهایی بود که دلم میخواست و ندیدم، چه حرفهایی بود که نزدم، چه کارهایی...
و این قشنگترش کرد:
چه رَعـد و برقـی میزند آسـمان!
دوبار خوندم خیلی قشنگ بود...خیلی
زیبا بود مریم جان
بعضی از بلاگا رو باید خوند و درک کرد و کامنت گذاشت....هنوزم نخوندم....ذهنم خسته ست
سلام
متن بلاگ قشنگ و قوی بود
مث همیشه
افسرده شدم
مریم خانم
شما با این ذهن خلاقت
مطالب شاد بزن
الهی العفو 1000مرتبه
من ترکه خاک بوسیه این در نمی کنم :-x
حافظ :)
Bah bah
امان از حافظ... ممنون
ممنون، خسته نباشی :) {59}
ممنون ثنا جان سلامت باشی عزیز
استغفار از گُناه شنیده بود، از عشق نه!
قربونت:-*
ناصح ز طعن گفت ، رو ترک عشق کن
من ترکه خاک بوسیه این در نمی کنم
حافظ
تلخ ولی زیبا
ممنون، خسته نباشی
خواهش میکنم اقارضا، ممنون از لطفتون تشکر
مرسی مریم جان خیلی قشنگ بود:-x
{h}
چیزیَم نمیتونی بگی والا
قربونت
{67}
تشکر
ممنون ماریا جان زحمت کشیدی درضمن بلاگ صد مبارک
قشنگه:)
{40}
قشنگ میبینی
قربونت
صفحات
1 2