بلاگ كاربران
پشت میز کافه نشسته ام...
دستم زیر چانه ام چِفت شده؛ دست دیگرم با فنجانِ روی میز بازی میکند؛
محیطی گرم و آرام با نورِ کم؛ میز و صندلی های چوبی...
دیوارهای کافه را نگاه میکنم؛
پُر است از نقاشی هایی که در نگاهِ اول از هیچکدامشان سر در نمی آورم؛
ولی معلوم است که حالشان خوب است
مگر میشود هوا لطیف و بارانی باشد و موجودی بَـد باشد؟
کلید های پیانو برای خودشان میرقصند، گُلهایِ بشقاب حرکت میکنند...
اول گـُمان کردم که در تخیّل خودم تصویرسازی میکنم... اما نه!
گُل های بشقاب دارند حرکت میکنند...
از روی میز رد میشوند و خودشان را به پنجره ی نیمه بازِ کافه میرسانند!
بارانِ هیجان زده؛ قطراتش را روی گُلها میریزد؛
با هر قطـره انگار سرِ حالتر میشدند، انگار رنگ و رویشان هم عوض میشد!
صدای خندیدنِ چند دختر و پسر از بیرونِ کافه...
سـَرم را برگرداندم که نگـاهم به ساعت دیواری گِره خورد،
عقربه ها نزدیک بود روی هم بیُفتند، اتفاقی که هر روز بارها می اُفتد
ولی کسی جدی نمیگیردشان اما من هرساعت ،این اتفاق را تماشا میکنم.
بادِ سردی می وَزَد، دستم میرود که پنجره را بِبندم اما... گُلهای بُشقاب ...
حسابی بزرگ و سرِحال شده بودند...
فکر نکنم دیگر در بُشقاب جا بشوند مثلِ تو که مدتی از من دست کشیدی...
وما [من و قلبم] رُشد کردیم و دیگر مثل قبل به قلبِ تو باز نگشتیـم!
صدایِ کشیده شدنِ صندلی چوبی روی زمین... رشته ی افکارم را پاره کرد
ناخـود آگاه برگشـتم، یک خانم و آقای میانسال... چشمانشان میخندید،
از خودم خجالت کشیدم که در این سن چندین بار هر روز لعن کردم این زندگی را!
ساعت مُچی...بله...حواسم پَرت شده بود وعقربه ها از هم گذشتند...
[حواسم پرت شد و اینبار عقربه ها بی تفاوت از روی هم رد شدند] مثل تو که...
لعنت به این عقربه ها، عقربه هایی که هیچگاه به عقب نگاه نکردند...
کافه چی با مِنو روبرویم ایستاده؛
مردِ میانسالی که چشمانِ مهربانش مرا یادِ پدرم می اندازد...
-دخترم، چیزِ دیگری لازم داری...؟
قهوه ات را هم که نخوردی از دهن افتاد...
تعویضش کنم؟ قهوه تُرک بیاورم چایِ هندی؛ شیرینی فرانسوی...
ظاهرا مِنوی این کافه همه چیز دارد و چیزی که من میخواهم نیست مثلِ تو...
کاش تو هم جزوِ مِنوی کافه بودی تا بدونِ توجه به قیمتت به راحتی سفارش نمیدادمت!
باران و تگرگ، شیشه ها را می لرزاند...
لبخـند بر لبانم نِشست تشکر کردم و به آرامی، از کافه بیرون آمدم
گُلهای بُشقاب، کلید های پیانو، نقاشی هایِ روی دیوار ، مهمانانِ کافه...
همه و همه به من غیطه میخورند
بـاران به من میـزد و رُشـد میکردم...
Marya1370
لايك
عزیزم
http://www.hamkhone.ir/media/uploads/smiley_sbtjxj1cy41avdujef8j2d2gukv.gif
{h}
خیلی قشنگ بود
نچ نچ چشت روز بد نبینه یه زوجی هم بودنx_x
دختره عملا خر شد:|
میدونم ربطی نداشت {17} ولی گفتی کافه یادم افتاد{1}
دوستان به جای ما...❤️
از کم پیدا گذشتی دیگه نا پیدا شدی... خوش اومدی
سه پاس گذار از شما ماریای خوب
خوبی از خودتونه تشکر
کاملا مشهوده: )
متنت عالی...تصویرسازی ها...تشبیه ها...پارادوکس ها....عالی.
ماریا :-x
ممنون،عزیزی صبــا جان
خیلی قشنگ نوشتی :دست دست
دستت طلا :-*
ممنون از توجهت
بُوَد بابا من و دوستام خوبان همخونگان{trol20}
{m16}
سلامتی خـُوبـان ❤️
جات خالی مریم .. چن روز پیش منم بادوستام کافه بودم
نچ نچ چشت روز بد نبینه یه زوجی هم بودن
دختره عملا خر شد
میدونم ربطی نداشت ولی گفتی کافه یادم افتاد
خیییلی قشنگ بود واقعا متناش....
سه پاس گذار از شما ماریای خوب
و رشد می کردی...
کاملا مشهوده: )
متنت عالی...تصویرسازی ها...تشبیه ها...پارادوکس ها....عالی.
ماریا
کافه قهوه
خیلی قشنگ نوشتی
دستت طلا
:-*
بُوَد بابا من و دوستام خوبان همخونگان
{63}
نَبُوَد بهتر از تو در همخونگان
ذوق :D دوستِ عزیزم ازم تعریف کنه ذوق هم داره :-X
به نوشته هایِ پُراحساسِ خودت نمیرسه سالار {7}
ممنون از نگاهت مینایی :-*@};-
پر و بالت رنگارنگو قشنگ نیست بالاتر از قلمت رنگ
تشکر
چشمات زیبا میبینه
من ممنونم
سپاااس
قربونِ شما
زیبا بود
تشکر
حیف از این همه دلتنگی:هوف حیف...
{59}
چه سَری چه دُمی عجب پایی ...
ذوق دوستِ عزیزم ازم تعریف کنه ذوق هم داره
به نوشته هایِ پُراحساسِ خودت نمیرسه سالار
ممنون از نگاهت مینایی
{h}{h}{h}
ممنون که وقت میذاری، لطفت کم نشه
به به آنقدر زیبا که دو بار خواندمش....وصف حالمان بود
سپاااس
چه قلم قشنگی داری آخه تو...ریاضیدان نویسنده ی خوب مهربون ماه همه چی خوب
حیف از این همه دلتنگی حیف...
واقعا جالبه برام ...