متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

دیوار کاربران


مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۴

تا حالا احساس کردین معجزه براتون اتفاق افتاده باشه؟

معجزه چیه؟

من می گم یه اتفاقه که حتی فکرشم نمی کنی به وقوع بپیونده.....

من احساسش کردم ............چندسال پیش نمی خواستم یه اتفاقی بیوفته و نیوفتاد.............می خواستم اون اتفاقی که من می خوام بیوفته.........

توی یه شب سرد زمستونی به اوج رسیدم..........بعد از کلی اشک ریختن...........و حرف زدن با خدا..........حتی وجودشو منکر شدم.................

گفتم خدایا چرا ما باید فقط قصه های معجزه رو بشنویم..............

گفتم خدایا اگه هستی نشون بده خودتو................................

توی یه صبح سرد زمستونی احساس کردم... هست... چه چیزی هست مهم نیست مهمه اینه که .............هست..................

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۳

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم. کافی ست!

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست!

گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن!
من همین قدر که گرماست زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم کافی ست

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۳

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
شاید آن خنده که امروز دریغش کردیم
آخرین فرصت خندیدن ماست
زندگی همهمه ی مبهمی از رد شدن خاطره هاست
هر کجا خندیدیم
زندگانی آنجاست......

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۳

اغلب مردم به این دلیل عشق میورزند که غمگین اند.
به این دلیل در جست و جوی دیگری اند که تنها هستند
و عشق ، فقط زمانی امکانپذیر است
که تو تنها نباشی بلکه در یگانگی باشی .
با خودت قهر نباشی.
بلکه با خودت در شیفتگی و سرمستی باشی .

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۳

بگذار زندگی کنم

بگذار با دیگری آشنا شوم

که یاد ترا از خاطرم پاک کند

و موهایت را که به دور گردنم پیچان است پاره کند

بگذار راه های بی تو را بروم

صندلی های بی تو را بنشینم

و قهوه خانه هایی را که تو در حافظه شان نیستی

بگذار

زندگی کنم .."

چطور میخواهی قصه عاشقانه مان را از حافظه گنجشکان پاک کنی

و قانعشان کنی که خاطراتشان را منتشر نکنند؟

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۳

بنـــد دلـــم را

به بند کفـــش هایت گـــره زده بودم

که هر جـــا رفتـی

دلــم را با خود ببری

غــــافل از اینکه

تو پـــا برهنـــه می روی

و بی خبــــر

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۳

مرهم زخم هاى کهنه ام
کنج لبان توست
بوسه نمى خواهم
چیزى بگو..

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۳

حـــــــــــــــــرف

گـــــــــــــاهی لال مـــــــــــــیشود آدم ....

حـــــــــــــــــرف دارد !

ولــــــــــــــــــــی ....

کـــــــــــــــــلمه نــــــــــــــــدارد ... !!!

گــــــــــــاهی حرفــــــــهای آدم درد دارد

صــــــــــــدا نـــــــــــــــــدارد.

salar_ag
salar_ag
۱۳۹۴/۱۲/۰۳

ای آنـــکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟
بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟

در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریــــزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟

محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت
آوار غمت بـــر ســــرم افتـــاد ، کجایی ؟

آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نــدارم
در راه تــو دادم همه بـر بــــاد ، کجایی ؟

اینجا چه کنـــم ؟ ازکه بگیـــرم خبرت را ؟
از دست تــو و ناز تـو فریـــاد ، کجایی ؟

دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی ؟

آرش
آرش
۱۳۹۴/۱۲/۰۳