متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • دوست دختر...

  • یه دوست دختر داشتم، باهاش رفتم رستوران گردونه برج میلاد، لامصب انقدر باکلاس غذا میخورد....من روم نشد دست به غذام بزنم....   چند وقت پیش تو صف غذای هیًت دیدمش،واسه یه قیمه اضافه خودشو زده بود به غش، تشنج کرده بود کصافط نمیبخشمت بیشعووووووووووورر…
  • بدون شرح...

  • خداوند وقتی زن رو آفرید... . . . . . . شیطان گفت:خب این جیگرو از اول نشون میدادی... مث بچه ادم سجده میکردم!!!
  • قلیون بکش عزیزم...

  • بعد از مرگ بیت الله عباسپور و هادی نوروزی بابام زنگ زد با دلهره پرسید داری چیکار میکنی؟ گفتم دارم سیگار میکشم. گفت یعنی خیالم راحت باشه سمت ورزش نمیری؟ از فردا هم یه روز در میون قلیون بکش عزیزم!!
  • حتی اگر...

  • حتی اگه شاعر به صراحت میگفت: عزیزم دلم برات تنگ شده بیا بریم بیرون قلیون بکشیم!!! باز معلم ادبیات میگفت: منظور شاعر عشق به خداوند است!
  • تنهایی..

  •   تنهایی ام را دوست دارم چون.... ناموسن چاره دیگه ای ندارم خخخخخخخخخخخخخخ
  • باران...

  • تلنگر میزند امشب کسی بر سقف این خانه تویی باران؟ تویی مهمان ناخوانده بزن باران! تو هم زخمی بزن بر زخم این خانه بزن آهنگ زیبایت صدای چک چکه سازت میان کاسه خالی شکنجه میکند امشب من تنهای زندانی تو ای باران از این ویرانه دل بگذر یقین بیرون این خانه هزاران دل هوای عاشقی دارد…
  • خودت را نقد بدان...

  • همیشه خودت را نقد بدان تا دیگران تو را به نسیه نفروشند! سعی کن استاد تغییر باشی، نه قربانی تقدیر! در زندگیت به کسی اعتماد کن، که بهش ایمان داری نه احساس! و هرگز، بخاطر مردم تغییر نکن! این جماعت هر روز تو را جور دیگری میخواهند! مردم شهری که در آن میلنگند، به کسی که راست راه میرود میخندند!…
  • روزی شیخ...

  • روزی شیخ حال درس دادن نداشت . . . . و لذا قصد امتحان نمود. مریدان مونث فی الفور کاغذ و قلم فراهمیدندی و آماده کوییز شدندی اما مریدان ذکور همگی نعره برافراشتندی که یا استاد! ما اصلا درس نخوانده ایم و اکنون فرق دندان از گوشت کوبیده را هم نمیدانیم،امتحان را به هفته بعد موکول نما تا ما نیز رخصت درس خواندن پیدا کنیم، اما شیخ بسیار مصمم بودی  و اصلا به سخنان مریدان سیبیل کلفت کلاس اعتنا ننمودی،. د…
  • داستانی زیبا...

  • جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند. حلاج برسر سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد. جذامیان گفتند:دیگران بر سفره ما نمیشینند و از ما میترسند. حلاج گفت: آنها روزه اند و برخاست. غروب هنگام افطار حلاج گفت: خداا روزه مرا قبول بفرما. شاگردان گفتند: استاد ما دیدیم که تو روه شکستی. حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم.روزه شکستیم اما دل نشکستیم. "آن جا که دلی بود به میخانه نشستیم آن توبه صدساله…
  • بخونید...

  • دختری سوار تاکسی شد و کنار یک روحانی زیبا و جوان نشست او به روحانی نظر داشت ولی روحانی جوان از قصد دختر باخبر شد و زود پیاده شد..راننده تاکسی که متوجه شده بود به دختر جوان گفت:روحانی شبها در قبرستانی مشغول عبادت است...تو امشب با لباس فرشته ها برو و بگو من از طرف خدا آمده ام...دختر جوان رفت و نصفه شب که روحانی مشغول دعا بود به پیش او رفت و درخواست خود را در لباس فرشته گفت...روحانی با هزار زحمت قبو…