بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
سرنوشت واقعی یک دختر( 6)
- تعداد نظرات : 4
- ارسال شده در : ۱۳۹۹/۰۳/۲۰
- نمايش ها : 352
قسمت 6
شغلش ازاد بود تو بازار کفش میفروخت و بساط میکرد،درامدش خوب بود اما هی پول کم میاوردیم...
میگفتم چرا اینجوری شدی پس میگفت حواسم نبود برات بهترشو میخرم
من اخلاقای محمد رو میدیدم اذیت میشدم اما چون دوسش داشتم و عاشقش بودم فراموشم میشد تو نامزدی هم صدامو درنیاوردم چون میترسیدم بفهمن باکره نیستم !
ترس ترس ترس لعنتی که همه چیرو خراب میکنه
محمد خیلی بد اخلاق تر شده بود ،همه اش بیرون از خونه بود ،کم به من میرسید حتی یادمه ماه محرم دوست داشتم دست تو دست هم بریم بیرون و بگردیم ،درسته ماشین داشتیم اما دوست داشتم پیاده بریم ،منو با غرغر برد اما تا مامانم اینا رو دید گفت زهرا تو پیش مامانینا باش تا برم و برگردم وسیله ام مونده خونه
میدونستم اگه بره دیگه رفته ،گفتم وایسا محمد منم تو خونه کار دارم تا اینو گفتم با خشم نگاهم کرد و گفت پس بیا ...
تو مسیر برگشت مثل غریبه ها از جلو رفت و من پشت سرش میدوییدم تابرسم بهش
منو رسوند خونه و با ماشین رفت و تنها موندم چون حرفش رو گوش نداده بودم !
خوب من دوس داشتم با محمد باشم
انقدر دوسش داشتم مث دیونه ها به نبودش فکر میکردم و گریه میکردم و خودش میگفت دیوونه من همیشه پیشتم...
ازش سیر نمیشدم چون کم میدیدمش
انقدر میموندم تا بیاد شام بخورم
عوضش باباش برام کم نمیذاشت از بازار برام لباس میخرید هر سری کفش میاورد اول به من میداد
کلی میوه های نوبرونه که کسی هنوز ندیده بود رو برام میخربد ...
موهامو شونه میکرد و میبافت...
دوتایی سبزی کاری میکردیم تو حیاط خونه و مسافرت کاری یروزه که میرفت منم میبرد تنها نباشم چون میدید محمد سرگرم خودشه و میخواست کمبود های پسرش رو برام جبران کنه
انقدر دوسم داشت که حد نداشت
منم خیلی بهشون محبت میکردم نمیدونم خصلتمه یا چی اما انقدر بهشون محبت کرده بودم که مادر و پدر شوهرم اول منو الویت میدونستن
و همیشه مادرشوهرم خدارو شکر میکرد که عروس و داماد خوبی گیرش اومده
خواهر شوهرمم دوستم داشت و مث خواهر نداشتم بود
بگذریم...
محمد انقدر روز به روز وضع ظاهریش بد میشد که دیگه حرفای مردم داشت برام جدی میشد که میگفتن محمد معتاد شده و من اصلا جدی نمیگرفتم و طرفداریشو میکردم
هرکی میگفت همچین تشر میزدم بهشون که نگن دیگه این حرفو
چون عاشقش بودم و خودمو گول میزدم
یبار دیدم ماشین محمد پر دود سفید تا دود رو دیدیم رفتم
کاش لااقل دیر به فکر یه تصمیم درست نیفته
توی دوران نامزدی میترسید، الان از چی می ترسه که جدا نمیشه، بعدم بچه دار میشن و میگن ب خاطر بچه ...
خیلی حوصله میخواد
ممنون