بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
سرنوشت واقعی یک دختر(5)
- تعداد نظرات : 5
- ارسال شده در : ۱۳۹۹/۰۳/۱۹
- نمايش ها : 705
عجیب بود ،برام اصلاقابل فهم نبود
از اول هیچ حرفی از زندگیم رو پیش کسی نمیگفتم و نمیگم فقط به خواهرش میگفتم !
برام عجیب بود اما مهم نبود... با این وضع اوارگیم و اینکه بین بابام و محمد مونده بودم تصمیم گرفتیم زودتر عروسی بگیریم تا از بلاتکلیفی دربیام
درسته شیرین بود اما سختیاش بیشتر بود
تصمیم گرفتیم بعد از هشت ماه از عقد کردنمون ازدواج کنیم
خیلی خیلی خوشحال بودم ...چون استرسام کم میشد
درسته پیش محمد میموندم اما فکرمم پیش بابام و خونمون بود
محمد نمیذاشت تو مهمونی ها شرکت کنم و منو نمیبرد اینجوری وقتی ازدواج میکردیم دیگه تو خونه خودم بودم ومهمونی ها اجازه رفتن نداشتم!
ابان ماه هشتاد و هفت عروسی کردیم
بابام از جهیزبه برام اصلا کم نذاشت هیییچ، تازه کلی هم اضافه گرفت که جهیزیه بردنی همه شاکی بودن که چه خبره؟!
سرویس طلایی که بابای محمد خریده بود رو بستم گردنم که بریم جهازبرون یکی از دخترای فامیل وقتی برگشتم گردنیم نبود!!!
هی گشتم هی گشتم دیدم نیست
با مامانم کل مسیر رو کشتیم اما نبود مامانم گفت خانواده شوهرت الان فکر میکنن فروختیم و جهیزیه خریدیم !اون موقع گردنی و گوشواره رو پدرشوهرم یک میلیون خرید اما بابام بجاش برام یکی دیگه خرید فقط گردنی یک و پونصد
و فقط محمد فهمید گم شده و کسی نفهمید و عروسی به خوبی و خوشی تموم شد....
بابام تالار عروسی گرفت و سنگ تموم گذاشت ....
همه حسرت میخوردن چون حتی پدرشوهرم که تک پسر داشت تو تالار عروسی نگرفت اما بابای من گرفت ...
ما بعد عروسی پیش پدرشوهرمینا قرار بود زندگی کنیم چون پدرشوهرم یه واحد خونه داشت تو بالاشهر و گذاشته بود برای فروش تا بتونه یه دو واحده بگیره تو جای متوسط اما چون مشتری نبود واحدشون رو اجاره داد و به خونه بزرگ با چند تا اتاق اجاره کرد و ما دو تا اتاق بزرگ داشتیم
یکی رو گذاشتیم برای انبار کردن لوازم اشپزخونه و وسایل اضافی و یک اتاق بیست و چهار متری شد اتاق خواب و حالمون
دختر سختگیری نبودم قرار بود خورد و خوراک مون هم با هم باشه و مادر شوهر و پدرشوهرم واقعا منو دوست داشتن
پدر شوهرم انقدر دوستم داشت که دخترش میگفت منو فراموش کردی
خلاصه یکسال رو تو اون خونه گذروندیم با بدی ها و خوبیاش
چون محمد کارای مشکوکش بیشتر شده بود
شبا دیر میخوابید
صبا دیر پامیشد
سر کار میرفت اما چون ازاد بود شغلش زیاد براش مهم نبود کی بره
کفش فروشی داشت و تو بازار های بزرگ روزانه بساط میکرد
درامدش خوب بود اما هی پول کم میاوردیم و تعجب میکردم
عکسی که رو بلاگ هست شماره داره اگه دقت کنی
آره واقعا خیلی سخته
اهان راس میگید ولی یکم بی کیفیت هستش توی عنوان گفتم
بهر حال مرسی و دوس دارم خوندن سرگذشت های واقعی رو
یه پیشنهاد: میشه لطفا داستان رو شماره گذاری کنید :)
{40}
ایراد از من و تو هست که نمتونیم هر کسی رو قبول کنیم
عکسی که رو بلاگ هست شماره داره اگه دقت کنی
چطور بعضیا اینقدر راحت ازدواج میکنن
یه پیشنهاد: میشه لطفا داستان رو شماره گذاری کنید