متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

ادامه داستان

 


صحبت کنه تعجب کردم چه راحت خواستگار اومد 

اخه من خواستگار تو خونه ندیده بودم تابحال ،چون بابام اجازه نمی‌داد کسی بیاد خواستگاری....خلاصه خواستگار ندیده بودم 

فهمیدم مادر یکی از دوستای داداش کوچیکمه

عجیب بود بابام قبول کرد بیان خواستگاری

داداشم به بابام گفته بود تا الان ک میشناسمش سالمه و پسر خوبیه و من بعد این رو نمی‌دونم ولی تا الان تاییدش میکنم

من تابحال اون پسر رو ندیده بودم 

یعنی اصلا ندیده بودم با اینکه چند سال هم محل بودیم

نه اینکه سربزیر بودم تو محل از ترس داداشم 

خلاصه قرار گذاشتن بعد ماه صفر بیان خواستگاری 

من همچنان نمیشناختمش و فقط یه عکس ازش دیده بودم که تو پارکینگ خونشون یه سگ کوچولو بغل کرده بود و با خنده به دوربین نگاه میکرد 

ازش بدم نیومد یه پسر بیست و دو ساله ،خوش قیافه ، چشماش رنگی و قد بلند و هیکلی 

خلاصه ندیده و نشناخته عاشقش شدم 

اونم تک پسر بود و یه خواهر داشت از خودش بزرگتر 

بعد ماه صفر بود که اومدن خواستگاری و خانواده هاباهم اشنا شدن 

منم تو اتاق بودم 

انگار باباش و داداش بزرگم از قبل همو میشناختن

اگه داداشم وقتی می‌رفت دانشگاه تو راه مسافر سوار میکرد و خلاصه تو خط تاکسی ها همو شناخته بودن و برای بابای خواستگارم جالب بود پسر تو اون سن ماه رمضون روزه باشه و مسافر کشی کنه و بره دانشگاه

نمیگم وضع مالیمون بد بود،نه اتفاقا خوب بود فقط داداشم دوست داشت دستش تو جیب خودشم باشه هرچند بابام پول شهریه دانشگاه ازادشم میداد 

بگذریم خواستگاری خوب پیش رفت و گفتن عروس دوماد برن تو اتاق با هم صحبت کنن ...

منو از اتاق صدا کردن و مارفتیم خونه داداش کوچیکم برای صحبت کردن

یادم نیست چه چیزای خنده داری گفتیم اما یادمه اهنگ گذاشتم و رمانتیک بازی و از این حرفا 

اون شب شماره شو بهم گفت و من یادداشت کردم  و بیشتر بجای حرف زدن راجع به چیزهای مهم ،چرت و پرت می‌گفتیم و می‌خندیدم

خوب چیکار کنم تابحال تو اون شرایط نبودم بدونم باید چی بگم فقط به طبع از کارای شیطنت با بچه ها همون رویه رو هم پیش گرفتم،البته یکم خجالت میکشیدما اولش اما بعد درست شد

اون شب همه چی اوکی بود وقرار شد فرداش بریم برای آزمایش... صبح شد و با زنداداش کوچیکم رفتیم که زنداداشمم وسطای کار که منتظر بودیم نوبتمون بشه خودش خودشو فرستاد پی نخود سیاه و مارو تنها گذاشت و رفت خونه !

خلاصه ازمایش دادیم و رفتیم کلاس و تموم شد ...

چون دم ظهر بود محمد گفت زهرا بریم ناهار رو بیرون بخوریم؟!

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


خزان
ارسال پاسخ

جالبه توی مراسم خواستگاری هنوز نه باره نه به داره عروس و داماد خطاب میکنن


مريم
ارسال پاسخ

khazane90 :
پس قسمت بعدی رو هم خوندیم :)

ادامه داستان گذاشتم

خزان
ارسال پاسخ

manam :
ببخشید دوستان بلاگ ویرایش کردم
ادامه داستان قبلی اشتباه گذاشته بودم

پس قسمت بعدی رو هم خوندیم

مريم
ارسال پاسخ

ببخشید دوستان بلاگ ویرایش کردم
ادامه داستان قبلی اشتباه گذاشته بودم

SA00
ارسال پاسخ

سلام .منتظر ادامه داستان قبلی بودم !!
این داستان به همون مرتبط میشه ؟؟

mona_rt
ارسال پاسخ

عالی بود
ولی خواستگاری که از طرف زن داداشت اومد پس چی شد؟

خزان
ارسال پاسخ

آیا این ادامه ی قبلی بود؟
خواستگاره چی شد پس

helya
ارسال پاسخ
toya
ارسال پاسخ