متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

دیوار کاربران


saeed1360
saeed1360
۱۳۹۵/۰۵/۳۰

می‌خواستم دنیا را عوض کنم

دنیا عوض شد

اما کار من نبود



می‌خواستم انسان را دگرگون کنم

انسان‌ها دگرگون شدند

نه آن‌گونه که من می‌خواستم



حالا دیگر

فقط می‌خواهم

تو را نگه‌دارم

همان‌گونه که بودی

بی هیچ تغییری

پیچیده در رویاهای کاغذی‌ام



و تو

می‌دانم

عوض نخواهی شد

همان‌گونه که بودی

گریزپا

پرطغیان و تغیّر

ویران‌گر

رودخانه‌ی آتش...!

vahid2727
vahid2727
۱۳۹۵/۰۵/۰۴

نقیض یک قضیه صادق ، یک قضیه کاذب است .

اما نقیض یک حقیقت بزرگ ، گاهی حقیقت بزرگ دیگری است.

vahid2727
vahid2727
۱۳۹۵/۰۵/۰۴

زجر کشیده ! تو آنگاه به کمال رسیده ای که بیداری در سخن گفتنت جلوه کند .

vahid2727
vahid2727
۱۳۹۵/۰۵/۰۳

زندگی به تناسب شهامت آدمی گسترش یا فروکش می‌یابد.

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۴/۱۱/۱۴

تو نیامدی
و تمام خواب های عاشقانه ام
در برزخ دست هایمان
تعبیر شد
راست می گفتند
چقدر "خواب زن چپ است"!

javad9060
javad9060
۱۳۹۴/۱۱/۰۵

زندگیست دیگر!

همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست،

همه سازهایش کوک نیست!

باید یاد گرفت با هر سازش رقصید،

حتی با ناکوک ترین ناکوکش...

اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن!

حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد...

به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند،

به این سالها که به سرعت برق می گذرند....

javad9060
javad9060
۱۳۹۴/۱۱/۰۵

زني را مي شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولي از بس که پر شور است
دو صد بيم از سفر دارد
زني را مي شناسم من
که در يک گوشه ي خانه
ميان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق مي خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدايش خسته و محزون
اميدش در ته فرداست
زني را مي شناسم من
که مي گويد پشيمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لايق آنست
زني هم زير لب گويد
گريزانم از اين خانه
ولي از خود چنين پرسد
چه کس موهاي طفلم را
پس از من مي زند شانه؟
زني آبستن درد است
زني نوزاد غم دارد
زني مي گريد و گويد
به سينه شير کم دارد
زني با تار تنهايي
لباس تور مي بافد
زني در کنج تاريکي
نماز نور مي خواند
زني خو کرده با زنجير
زني مانوس با زندان
تمام سهم او اينست
نگاه سرد زندانبان
زني را مي شناسم من
که مي ميرد ز يک تحقير
ولي آواز مي خواند
که اين است بازي تقدير
زني با فقر مي سازد
زني با اشک مي خوابد
زني با حسرت و حيرت
گناهش را نمي داند
زني واريس پايش را
زني درد نهانش را
ز مردم مي کند مخفي
که يک باره نگويندش
چه بد بختي چه بد بختي
زني را مي شناسم من
که شعرش بوي غم دارد
ولي مي خندد و گويد
که دنيا پيچ و خم دارد
زني را مي شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه مي خواند
اگر چه درد جانکاهي
درون سينه اش دارد
زني مي ترسد از رفتن
که او شمعي ست در خانه
اگر بيرون رود از در
چه تاريک است اين خانه
زني شرمنده از کودک
کنار سفره ي خالي
که اي طفلم بخواب امشب
بخواب آري
و من تکرار خواهم کرد
سرود لايي لالايي
زني را مي شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گريه
که او نازاي پردرد است
زني را مي شناسم من
که ناي رفتنش رفته
قدم هايش همه خسته
دلش در زير پاهايش
زند فرياد که بسه
زني را مي شناسم من
که با شيطان نفس خود
هزاران بار جنگيده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامي بد کاران
تمسخر وار خنديده
زني آواز مي خواند
زني خاموش مي ماند
زني حتي شبانگاهان
ميان کوچه مي ماند
زني در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده ديگر
جنيني در شکم دارد
زني در بستر مرگ است
زني نزديکي مرگ است
سراغش را که مي گيرد
نمي دانم؟
شبي در بستري کوچک
زني آهسته مي ميرد
زني هم انتقامش را
ز مردي هرزه مي گيرد...
زني را مي شناسم من

javad9060
javad9060
۱۳۹۴/۱۱/۰۵

مهم نیست آخرین زلزله ی زندگی ات چند ریشتر بود ...

مهم نیست که در آن زلزله چه چیزهایی را از دست دادی...

مهم این است که دوباره از نو بسازی ،

جهانت را .. زندگی ات و باورت را ...

مهم شروع دوباره است

shabgardetanha
shabgardetanha
۱۳۹۴/۱۱/۰۵

وقتی یک سالت بود

مشغول شد به غذا دادن و شستنت

و تو با گریه های طولانی شب از او تشکر کردی

.

وقتی دو سالت بود

مشغول شد به آموزش دادنت به راه رفتن

اما تو با فرار از آن هنگامی که صدایت میکرد از او تشکر کردی

.

وقتی سه سالت بود

مشغول شد به غذاهای خوشمزه برایت پختن

و تو با ریختن غذا بر روی زمین ازش تشکر کردی

.

وقتی چهار سالت بود

مشغول شد به دادن مداد به دستت تا نوشتن را یاد بگیری

و تو با خط خطی کردن روی دیوار از او تشکر کردی

.

وقتی پنج سالت بود

مشغول شد به پوشاندن بهترین لباساها برای عید

وتو با کثیف کردن لباسها از او تشکر کردی

.

وقتی شش سالت بود

مشغول شد به ثبت نام کردن تو در مدرسه

و تو با جیغ و داد که نمیخواهم بروم به مدرسه از او تشکر کردی

.

وقتی که ده سالت بود

مشغول شد به منتظر ماندنت برای برگشت از مدرسه تا تو را در آغوش بگیرد

و تو با زود رفتن به اتاقت از او تشکر کردی

.

وقتی پانزده سالت بود

مشغول شد به گریه کردن برای پیروز شدنت

و تو با خواستن هدیه بابت پیروزیت از او تشکر کردی

.

وقتی بیست سالت بود

مشغول شد به تمنای اینکه با او به خانه فامیل و آشنایان بروی

وتو بارفتن و نشستن پیش دوستانت از او تشکر کردی

.

وقتی بیست و پنج سالت بود

تو را در امور ازدواجت کمک کرد

و تو با دور شدن از او ونشستن کنار همسرت از او تشکر کردی

.

وقتی که سی سالت بود

مشغول شد به گفتن بعضی از نصیحتها به تو که درمورد کودکان است

و تو با گفتن این جمله که در کارهایمان دخالت نکن از او تشکر کردی

.

وقتی سی و پنج سالت بود

زنگ زد که تو را برای ناهار دعوت کند

و تو با گفتن این روزها مشغولم از او تشکر کردی

.

وقتی چهل سالت بود

خبرت کرد که مریض است و نیاز دارد که از او مراقبت کنی

و تو با گفتن رنج و زحمت از والدین به فرزندان منتقل میشود از او تشکر کردی

.

و در روزی از روزها از این دنیا میرود

و عشقش نسبت به تو هنوز در قلبش است

اگر مادرت هنوز کنارت است او را رها مکن

و محبتش را فراموش نکن و کاری کن که راضی باشد

چون در تمام زندگی فقط یک مادر داری

و وقتی میمیرد آنگاه ملائکه میگویند

که فوت شد آن کسی که به سبب آن به تو رحم میشد

(اتقوا الله فی الامهات)

.

مادر :

اگر گرسنه شدی رستوران است

اگر مریض شدی بیمارستان است

اگرخوشحال شدی جشن است

اگر خوابیدی بیدارکننده است

اگر غائب شدی دعاگویت است

آیا با او به احسان و نیکی رفتار کردی…

.

داخل منزل میشویم و میگوییم : مادر کجاست؟

با آنکه از او چیزی نمیخواهیم

انگار وطن است!

از او دور میشویم و برمیگردیم که او را ببینیم

.

خداوندا از مادرم سه چیز را دور کن

تنگی قبر ، آتش جهنم و فتنه های قبر

به امید سلامتی همه پدر مادرا

سلام صبح بخیر

shabgarde.tanha

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۴/۱۰/۲۲

می‌‏گویند که نگاهت مه‏‌آلود است
چشمان رازآلودت (آبی‏‌اند، خاکستری یا سبز؟(
به سلسله مهرانگیزند، خواب‏‌آلود، بیدادگر،
انعکاس رخوت و رنگ‏‌پریدگی آسمان در آنهاست.
این روزهای سفید، گرم و مستور را به یاد می‏‌آوری
که دل‏های فریفته را به اشک می‏‌گدازند
آنگاه که سوء تفاهم‏‌ها به زانوشان می‏‌افکنند
اعصاب هشیار، خاطر خواب‏‌آلوده را ریشخند می‏‌کنند.
تو گاه به این افق‏‌های زیبا شباهت می‏‌بری
که خورشیدهای فصل‏‌های مه‏‌زده را روشن می‏‌کند...
تو که می‏‌درخشی، چشم‏‌انداز، رطوبت می‏‌گیرد
از درخشش پرتوهایی که از آسمان ابری می‏‌بارد!
آه زن خطرناک، آه فضای دلکش!
من حتی عاشق برف‏‌ھا و شبنم‏‌های یخ‏‌زده‏‌ی توام؟
و عیشی فراتر از یخ و آتش را
از زمستان کینه‏ توزت آیا باز خواهم یافت؟