توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
مثنوی معنوی/داستان آن کنیزک کی با خر خاتون
- تعداد نظرات : 6
- ارسال شده در : ۱۳۹۷/۰۳/۲۹
- نمايش ها : 198
یک کنیزک یک خری بر خود فکند | از وفور شهوت و فرط گزند | |
آن خر نر را بگا خو کرده بود | خر جماع آدمی پی برده بود | |
یک کدویی بود حیلتسازه را | در نرش کردی پی اندازه را | |
در ذکر کردی کدو را آن عجوز | تا رود نیم ذکر وقت سپوز | |
گر همه کیر خر اندر وی رود | آن رحم وان رودهها ویران شود | |
خر همی شد لاغر و خاتون او | مانده عاجز کز چه شد این خر چو مو | |
نعلبندان را نمود آن خر که چیست | علت او که نتیجهش لاغریست | |
هیچ علت اندرو ظاهر نشد | هیچکس از سر او مخبر نشد | |
در تفحص اندر افتاد او به جد | شد تفحص را دمادم مستعد | |
جد را باید که جان بنده بود | زانک جد جوینده یابنده بود | |
چون تفحص کرد از حال اشک | دید خفته زیر خر آن نرگسک | |
از شکاف در بدید آن حال را | بس عجب آمد از آن آن زال را | |
خر همیگاید کنیزک را چنان | که به عقل و رسم مردان با زنان | |
در حسد شد گفت چون این ممکنست | پس من اولیتر که خر ملک منست | |
خر مهذب گشته و آموخته | خوان نهادست و چراغ افروخته | |
کرد نادیده و در خانه بکوفت | کای کنیزک چند خواهی خانه روفت | |
از پی روپوش میگفت این سخن | کای کنیزک آمدم در باز کن | |
کرد خاموش و کنیزک را نگفت | راز را از بهر طمع خود نهفت | |
پس کنیزک جمله آلات فساد | کرد پنهان پیش شد در را گشاد | |
رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم | لب فرو مالید یعنی صایمم | |
در کف او نرمه جاروبی که من | خانه را میروفتم بهر عطن | |
چونک باع جاروب در را وا گشاد | گفت خاتون زیر لب کای اوستاد | |
چونک با جاروب در را وا گشاد | گفت خاتون زیر لب کای اوستاد | |
رو ترش کردی و جاروبی به کف | چیست آن خر برگسسته از علف | |
نیم کاره و خشمگین جنبان ذکر | ز انتظار تو دو چشمش سوی در | |
زیر لب گفت این نهان کرد از کنیز | داشتش آن دم چو بیجرمان عزیز | |
بعد از آن گفتش که چادر نه به سر | رو فلان خانه ز من پیغام بر | |
این چنین گو وین چنین کن وآنچنان | مختصر کردم من افسانهٔ زنان | |
آنچ مقصودست مغز آن بگیر | چون براهش کرد آن زال ستیر | |
بود از مستی شهوت شادمان | در فرو بست و همیگفت آن زمان | |
یافتم خلوت زنم از شکر بانگ | رستهام از چار دانگ و از دو دانگ | |
از طرب گشته بزان زن هزار | در شرار شهوت خر بیقرار | |
چه بزان که آن شهوت او را بز گرفت | بز گرفتن گیج را نبود شگفت | |
میل شهوت کر کند دل را و کور | تا نماید خر چو یوسف نار نور | |
ای بسا سرمست نار و نارجو | خویشتن را نور مطلق داند او | |
جز مگر بندهٔ خدا یا جذب حق | با رهش آرد بگرداند ورق | |
تا بداند که آن خیال ناریه | در طریقت نیست الا عاریه | |
زشتها را خوب بنماید شره | نیست چون شهوت بتر ز آفتاب ره | |
صد هزاران نام خوش را کرد ننگ | صد هزاران زیرکان را کرد دنگ | |
چون خری را یوسف مصری نمود | یوسفی را چون نماید آن جهود | |
بر تو سرگین را فسونش شهد کرد | شهد را خود چون کند وقت نبرد | |
شهوت از خوردن بود کم کن ز خور | یا نکاحی کن گریزان شو ز شر | |
چون بخوردی میکشد سوی حرم | دخل را خرجی بباید لاجرم | |
پس نکاح آمد چو لاحول و لا | تا که دیوت نفکند اندر بلا | |
چون حریص خوردنی زن خواه زود | ورنه آمد گربه و دنبه ربود | |
بار سنگی بر خری که میجهد | زود بر نه پیش از آن کو بر نهد | |
فعل آتش را نمیدانی تو برد | گرد آتش با چنین دانش مگرد | |
علم دیگ و آتش ار نبود ترا | از شرر نه دیگ ماند نه ابا | |
آب حاضر باید و فرهنگ نیز | تا پزد آب دیگ سالم در ازیز | |
چون ندانی دانش آهنگری | ریش و مو سوزد چو آنجا بگذری | |
در فرو بست آن زن و خر را کشید | شادمانه لاجرم کیفر چشید | |
در میان خانه آوردش کشان | خفت اندر زیر آن نر خر ستان | |
هم بر آن کرسی که دید او از کنیز | تا رسد در کام خود آن قحبه نیز | |
پا برآورد و خر اندر وی سپوخت | آتشی از کیر خر در وی فروخت | |
خر مؤدب گشته در خاتون فشرد | تا بخایه در زمان خاتون بمرد | |
بر درید از زخم کیر خر جگر | رودهها بگسسته شد از همدگر | |
دم نزد در حال آن زن جان بداد | کرسی از یکسو زن از یکسو فتاد | |
صحن خانه پر ز خون شد زن نگون | مرد او و برد جان ریب المنون | |
مرگ بد با صد فضیحت ای پدر | تو شهیدی دیدهای از کیر خر | |
تو عذاب الخزی بشنو از نبی | در چنین ننگی مکن جان را فدی | |
دان که این نفس بهیمی نر خرست | زیر او بودن از آن ننگینترست | |
در ره نفس ار بمیری در منی | تو حقیقت دان که مثل آن زنی | |
نفس ما را صورت خر بدهد او | زان که صورتها کند بر وفق خو | |
این بود اظهار سر در رستخیز | الله الله از تن چون خر گریز | |
کافران را بیم کرد ایزد ز نار | کافران گفتند نار اولی ز عار | |
گفت نی آن نار اصل عارهاست | همچو این ناری که این زن را بکاست | |
لقمه اندازه نخورد از حرص خود | در گلو بگرفت لقمه مرگ بد | |
لقمه اندازه خور ای مرد حریص | گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص | |
حق تعالی داد میزان را زبان | هین ز قرآن سورهٔ رحمن بخوان | |
هین ز حرص خویش میزان را مهل | آز و حرص آمد ترا خصم مضل | |
حرص جوید کل بر آید او ز کل | حرص مپرست ای فجل ابن الفجل | |
آن کنیزک میشد و میگفت آه | کردی ای خاتون تو استا را به راه | |
کار بیاستاد خواهی ساختن | جاهلانه جان بخواهی باختن | |
ای ز من دزدیده علمی ناتمام | ننگ آمد که بپرسی حال دام | |
هم بچیدی دانه مرغ از خرمنش | هم نیفتادی رسن در گردنش | |
دانه کمتر خور مکن چندین رفو | چون کلوا خواندی بخوان لا تسرفوا | |
تا خوری دانه نیفتی تو به دام | این کند علم و قناعت والسلام | |
نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم | جاهلان محروم مانده در ندم | |
چون در افتد در گلوشان حبل دام | دانه خوردن گشت بر جمله حرام | |
مرغ اندر دام دانه کی خورد | دانه چون زهرست در دام ار چرد | |
مرغ غافل میخورد دانه ز دام | همچو اندر دام دنیا این عوام | |
باز مرغان خبیر هوشمند | کردهاند از دانه خود را خشکبند | |
که اندرون دام دانه زهرباست | کور آن مرغی که در فخ دانه خواست | |
صاحب دام ابلهان را سر برید | وآن ظریفان را به مجلسها کشید | |
که از آنها گوشت میآید به کار | وز ظریفان بانگ و نالهٔ زیر و زار | |
پس کنیزک آمد از اشکاف در | دید خاتون را به مرده زیر خر | |
گفت ای خاتون احمق این چه بود | گر ترا استاد خود نقشی نمود | |
ظاهرش دیدی سرش از تو نهان | اوستا ناگشته بگشادی دکان | |
کیر دیدی همچو شهد و چون خبیص | آن کدو را چون ندیدی ای حریص | |
یا چون مستغرق شدی در عشق خر | آن کدو پنهان بماندت از نظر | |
ظاهر صنعت بدیدی زوستاد | اوستادی برگرفتی شاد شاد | |
ای بسا زراق گول بیوقوف | از ره مردان ندیده غیر صوف | |
ای بسا شوخان ز اندک احتراف | از شهان ناموخته جز گفت و لاف | |
هر یکی در کف عصا که موسیام | میدمد بر ابلهان که عیسیام | |
آه از آن روزی که صدق صادقان | باز خواهد از تو سنگ امتحان | |
آخر از استاد باقی را بپرس | یا حریصان جمله کورانند و خرس | |
جمله جستی باز ماندی از همه | صید گرگانند این ابله رمه | |
صورتی بنشینده گشتی ترجمان | بیخبر از گفت خود چون طوطیان |
نظرات دیوار ها
لایک
ممنون و سپاس.....