توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
ازدواج ملا نصرالدین
- ﺭﻭﺯﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﻼ ، ﺁﯾﺎ ﺗﺎ ﺑﺤﺎﻝ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻓﺘﺎﺩﯼ ؟ﻣﻼ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ ، ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺧﺐ ، ﭼﯽ ﺷﺪ ؟ﻣﻼ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺑﺮ ﺧﺮﻡ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻨﺪ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ، ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﻐﺰ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩﺑﻪ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺭﻓﺘﻢ : ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﯿﺰﻫﻮﺵ ﻭ ﺩﺍﻧﺎ ، ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ،ﭼﻮﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﺒﻮﺩﻭﻟﯽ ﺁﺧﺮ …
گزیدهای از #خاطرات اطرافیان آیتالله بهجت قدسسره_مرنج و مرنجان…
- روزی با آقا تا در منزلشان آمدیم. دیدیم که جلوی در دست کردند در جیبشان. معلوم شد کلید را نیاوردهاند. میخواستم دست بگذارم روی زنگ. آقا گفتند: زنگ نزنید. و شروع کردند داستانی را از عالمی نقلکردن. فرمودند: «یک آقایی از مسافرت به خانه برمیگشت؛ زمستان بود و نصف شب. دید که اگر الآن بخواهد در بزند خانوادهاش اذیت میشوند. در فکرش بود که همانجا پشت در بنشیند تا …
پیشنهاد_شیطان_به_ملا_آقا_جان_زنجانی
- مرحوم حاج ملّا آقا جان می گوید :" من یک روز متوسل به حضرت علی اکبر علیه السلام - فرزند بزرگ حضرت سید الشهدا علیه السلام - شده بودم و از آن بزرگوار حاجت می خواستم. قلبم مملو از محبت او بود.نا گهان دیدم از گوشه اطاق ، مثل آنکه فرش می سوزد ، دودی بلند شد و این دود ، در گوشه اطاق به مقدار حجم یک انسان متراکم گردید. کم کم بالای آن دود ، سری شبیه به سر یک انسان متشکّل شد. من متوجه شدم که او یکی از شیاطی…
نگاه به نامحرم
- حاج آقای مجتهدی می فرماید: استاد ما حاج شیخ محمد حسین زاهد به طلبه های جوان می فرمود: داداش جون اگر از کوچه ای می روی که دختر ها زیاد هستند راهت را کج کن و از کوچه دیگری برو تا نگاهت به نامحرم نیفتد. آداب الطلاب، ص 72 کمی تا بهجت…
روز بزرگداشت مولوی گرامی باد
- بشنـو این نی چون شکــایت میکـــنـد از جـداییــهـــا حکـــــایت مـــیکــــنـد کــــز نیستـــان تـــا مـــــرا ببریــــدهانـد در نفیــــــرم مــــــرد و زن نالیـــــدهانـد روز بزرگداشت مولوی گرامی باد…
این جمله مرحوم علامه خیلی ها را گریاند
- کسی چه میداند ، شاید سوره #یاسین ، همان #یاحسین است که بی سر شده...
حضرت رقیه(سلام الله)
- مرحوم شیخ احمد کافى میفرماید: مرحوم سید هاشم خراسانی (1) یکى از علماء بزرگ شیعۀ شام بود که سه دختر داشته، مىگوید یکى از دخترهایم به خواب رفت، یک شب بیدار شد و صدا زد: بابا در شب بىبى رقیه را خواب دیدم، بىبى به من فرمودند: به پدرت سید هاشم بگو آب آمده در قبرم و بدن من نارحت است، قبر مرا تعمیر کنید، پدر اعتنایى نکرد، مگر مىشود با یک خواب، دست به قبر د…