متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • 11راه فرار از روز مرگی

  •   احساس می کنید همه چیز یکنواخت شده و دیگر مثل سابق خوشحال نیستید؟ شاید این بهترین زمان است تا در زندگی تان تغییراتی ایجاد کنید... اگر از روزمرگی خسته شده اید، خوشحال نیستید، انگیزه کافی برای زندگی ندارید و غم و اندوه شما را فرا گرفته وقتش رسیده که برای ایجاد تغییراتی در زندگی تان تلاش کنید.گاهی اوقات این حالت ها افسردگی های موقتی هستند که با تغییرات کوچکی در زندگی برطرف می شوند. بعضی وقت …
  • سیاست

  • ﭘﺪﺭ : ﭘﺴﺮﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﺮﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎری   ﭘﺴﺮ : ﺯﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ   ﭘﺪﺭ: ﺍﮔﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﯿﻞ ﮔﯿﺘﺲ ﺑﺎﺷﻪ ﭼﯽ؟   ﭘﺴﺮ: ﺍﻭﮐﯽ ﺣﻠﻪ   ﭘﺪﺭ ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻞ ﮔﯿﺘﺲ   ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮﺗﻮ ﻭﺍﺳﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ   ﺑﯿﻞ ﮔﯿﺘﺲ: ﻧﻪ. ﺷﺮﻣﻨﺪﻡ.   ﭘﺪﺭ: ﺍﺧﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﻣﻌﺎﻭﻥ  US Bank ﻫﺴﺘﺶ   ﺑﯿﻞ ﮔﯿﺘﺲ: ﺍﻭﮐﯽ ﺣﻠﻪ   ﭘﺪﺭ ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﺭﯾﯿﺲ  US Bank    ﭘﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﻌﺎﻭﻥ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ   ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﮐﻨﯿﻦ. &n…
  • زشت وزیبا

  • روزي "زشتي" و "زيبايي" در ساحل دريايي با يكد يگر مواجه شدند. انها به هم گفتند :بيا در دريا اب تني كنيم .انها سپس جامه هاي خود را در اوردند و در اب شنا كر دند.مدتي كه گذشت "زشتي"به ساحل باز گشت و خود را با جامه "زيباييي"پوشاند وبه راه خود ادامه داد.ان هنگام كه "زيبايي"از دريا بيرون امد جامه ي خود را پيدا نكرد.او كه شرمش مي امد برهنه بماند خود را با تن پوش "زشتي"پوشاند سپس "زيبايي"نيز به ر…
  • دخترها فرشته اند

  • در اولین صبح عروســی ، زن و شوهــر توافق کردندکه در را بر روی هیچکس باز نکنندابتدا پدر و مادر پسر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند....اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد!ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند .زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.....اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت :نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم!؟شوهر چیزی نگفت…
  • فرشته

  • کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید،اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد. اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها بر…
  • اشک

  • پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه می‌کنی؟مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمی‌دانم عزیزم، نمی‌دانم!پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه می‌کند؟ او چه می‌خواهد؟پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همه‌ی زن‌ها گریه می‌کنند بی هیچ دلیلی!  پسرک از اینکه زن‌ها خیلی راحت به گریه می‌افتند، متعجب بود.یک بار در خواب دید که دارد …
  • عشق دختر

  •   سر کلاس درس معلم پرسید: بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟ هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟ لنا با چش…
  • عشق علی و مریم

  •   شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوا…
  • نهایت عشق

  • عشق پسر و دختر... پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم... تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد.. حال دختر خوب نبود.. نیاز فوری به قلب داشت.. از پسر خبری نبود.. دختر با خودش میگفت: میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی.. ولی این بود اون حرفات.. حتی برای دیدنم هم نی…
  • تنهایی عاشق

  •   ﻫﻤﯿـــــــــــــﺸﻪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺁﺩﻣﺎ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻦ : ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ … ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯﺵ ﻣﯿﺮﺳﯽ: ﭼﺮﺍ ﺳﺮﺍﻏﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﯼ؟ ﻣﯿﮕـــــــﻪ : ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ … ﺩﻧﯿﺎ ﺩﻭ ﺭﻭﺯﻩ !ﻣﯿﮕﯽ :ﭼﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ؟ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻘﺼﺪ ﺧﺎﮐﻪ !ﺍﻣﺎ ﻏﻢ ﻭ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﺷﻮ ﭘﺸﺖ ﻧﻘﺎﺏ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯿﺎﺵ ﻗﺎﯾﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ …!ﻣﯿﺴﻮﺯﻩ … ﻭﻟﯽ ﻣﯿﮕﻪ ﺑـــــــﯽ ﺧﯿـــــﺎﻝ !ﻋﺎﺷﻘﻪ … ﻭﻟﯽ ﻣﯿﮕﻪ ﺑـــــــﯽ ﺧــــــﯿﺎﻝ !ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺍﺯﺕ ﺣﻼﻟﯿﺖ ﻣﯿﻄﻠﺒ…