بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
خاطره تلخ من(کاملا واقعی)
- تعداد نظرات : 13
- ارسال شده در : ۱۳۹۵/۰۵/۳۱
- نمايش ها : 154
اوایل زیاد برام مهم نبود چون بهش عادت نکرده بودم
خیلی تو چشمم بود ولی خب ..........دوسش نداشتم
کم کم تا تنش به تنم خورد کاملا بی احساسی نشون میدادم
اما........
اوضاع فرق کرده بود
ازش داشت خوشم میومد
دوستام ازش خیلی تعریف میکردن
میگفتن خیلی بهت میاد خیلی زیباس
خب الحقو والانصاف زیبا هم بود
بهش عادت کرده بودم دوست داشتم هرجا که میرفتم کنارم باشه
حتی گاهی هم تو مسافرتا هم باهم بودیم
احساسات تمام وجودمو فرا گرفته بود نمیتونستم ازش دور باشم
تا اینکه یه روز به طور اتفاقی بدون اینکه ازش خبر داشته باشم غیبش زد
خیلی دنبالش گشتم
افسرده بودم
از طرفی هم با حرفای مادرم که هی تکرار میکرد ولش کن اون دیگه رفته
دیگه به دردت نمیخوره وو از این جور حرفا
داشتم دیوونه میشدم
خیلی دنبالش گشتم ولی اون دیگه رفته بود............
خاطرات خوبی باهاش داشتم آخه وقتی میپوشیدمش
خوش تیپ تر میشدم تی شرت خوبی بود
حالا امید دارم که وقتی که مامانم داره باهاش کف سرامیک خونمونو میپاکه مچشو بگیرم
تا اون روز کمد لباساتونو ب خودتون میسپارم
یاحق
از بس که فکرم منحرفه داشتم یه فکرایی میکردم که یهو تبدیل به طنز شدبا این همه تفاصیل دوستت دارم...
خوبه
خدا رو شکر که اکس نبوده
والا نصف شبی باس پرواز میکردیم
نه باو
بیشین بینیم با
اوهوم
خوبه
خدا رو شکر که اکس نبوده
والا نصف شبی باس پرواز میکردیم
نفله ای دیگه حتی پیرهنتم ترکت کرد
اررررررررررررهههههه
چی میزنی؟
ایشالا تحت تعقیب نشی{49}
بزنم به فنا بری؟؟؟؟؟؟
تحت تاثیر خوبه آره
ایشالا تحت تعقیب نشی
بده به همتون کار پیداشه؟؟؟؟؟؟؟
اووووخی چ شکستییی تحت تاثیرقرارگرفتم
آقا نخونید سر کاری! من یهبار رفتم شما نرید! حالا از من گفتن بود!