توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
تغییر
- میخواهم این را بگویم که آدمها همهی آدمها در زندگی تغییر خواهند کرد ، با ثبات ترینشان مهربان ترینشان منطقی ترینشان احساسی ترینها وفادارترینها جدیترینها همهی آدمها روزی خود را چنان به کوران تغییر خواهند سپرد که حتی باورتان هم نشود این تغییر در دست زمان است کافی است به آدمها زمان بدهی مثلا بگویی فلانی جان بیا این دو سه سال…
از یک جایی به بعد حال آدم خوب می شود...
- کتاب "جای خالی سلوچ" محمود دولت آبادی را ورق میزدم. جایی از کتاب نوشته بود : "روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند. روز و شب دارد، روشنی دارد، تاریکی دارد، کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده، تمام میشود، بهار می آید". دیدم گوشه ی همین صفحه نوشته ام : "از یک جایی به بعد، حال آدم خوب نمیشود"... حرفم را پس گرفتم، خط زدم جمله ی خودم را. اصلأ همانی که دولت آبادی گفته... از یک جایی ب…
پی اش را نگیری می شود چرک...
- یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت … گلی شد ؛ و من بیخیال پی اش رانگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود ولی نشد … بعدها هر چه شستمش پاک نشد ؛ حتی یکبار به خشکشویی دادم . که بشویند ولی فایده نداشت آقایی که توی خشکشویی کار میکرد گفت: "این لباس چِرک مرده شده! گفت: "بعضی لکه هادیرکه شود، میمیرند؛ ب…
بعضی روزها از آن روزهاست...
- بعضی ﺭﻭﺯﻫﺎ،ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﺳﺖ! ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻨﺸﯿﻨﯽ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﻭ ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ. ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﺪ، ﻧﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ. ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﺭﯾﺶ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯽ، ﻟﺒﺎﺱ ﺗﻤﯿﺰﺕ ﺭﺍ ﻧﭙﻮﺷﯽ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﻧﮑﻨﯽ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺁﻥ ﺁﻫﻨﮕﯽ ﺭﺍ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯽ، ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭَﺩَﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ. ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﯽ، ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩِ ﺧﻮﺩﺕ. ﺯﺍﻧﻮﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﺑﻪ ﻗﺒﻞ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ. ﻭ ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻓﮑﺮ ﻫﻢ ﻧﮑﻨﯽ. ﻓﻘﻂ ﺑﻐﺾ ﮐﻨﯽ. …
کلاسیک باشیم
- آدم های کلاسیک ﺗﻮﯼ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥﻧﻮﯾﺴﯽ ﯾﮏ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﮐﻠﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: ﻧﮕﻮ، ﻧﺸﺎﻥﺑﺪﻩ! مثلاً ﻧﮕﻮ ﻫﻮﺍ ﺳﺮﺩ ﺍﺳﺖ، ﺳﺮﺩﯼ ﻫﻮﺍ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﺎﺭﺵ ﺑﺮﻑ، ﺑﺎ ﯾﺦ ﺑﺴﺘﻦ ﺁﺳﻔﺎﻟﺖ، ﺑﺎ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻥ ﻧﻮﮎ ﺑﯿﻨﯽ ﺷﺨﺼﯿﺖﻫﺎ ﻭ ﺷﺎﻝ ﮔﺮﺩﻥﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﻔﺖ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﻭ ﮔﺮﺩﻧﺸﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪاند ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ. ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﯿﺖ ﺯﯾﺴﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺪﺭﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﻧﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺪﺭﻥ، ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺳﺮﺩﯼ ﻫﻮﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻻﯼ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺷﻤﺎ ﮐﺸﻒ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ، ﺗﻮﯼ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﯾﺦ ﺑﺰﻧﺪ. ﺑﻠﻪ…
نوشتن، این آخرین چیز است...
- استادی داشتیم که می گفت: "دست بیماران در حال احتضار را توی دستتان بگیرید!" می گفت: "جان، از دستها جریان پیدا می کند"! قبل ترها همدیگر را میدیدم... دست می دادیم و به آغوش می کشیدیم و محبت به جریان می افتاد و دوستی ها محکم تر می شد بعد تلفن آمد دستها همدیگر را گم کردند بغل ها هم همینطور همه چیز شد "صــدا" هرم گرم نفس ها، دیگر شتک نمیزد به بیخ گردنمان اما صدا را هنوز میشنیدیم حتی …
روزه پرهیز بگیریم...
- با اعتقادات کاری ندارم ... ﮐﺎﺵ ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍﯾمان ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺮﺍﻧﺪﻥ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﺭﻭﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﺎﻃﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪﻥ ﮔﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﻭ ﻟﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﯾﯿﺪﻩ ﻻﯼ ﻋﻠﻒ ﻫﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﭼﯿﺪﻥ ﯾﮏ ﯾﺎﺱ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﻭ ﻧﺎاﻣﯿﺪ کردن ﺳﮕﯽ ... ﮐﺎﺵ ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍﯾمان ﺍﺯ ﻣﺒﻄﻼﺕ ﺭﻭﺯﻩ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﺳﺎﻧﺪﻥ ﻏﺒﺎﺭ ﻏﻢ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﺸﺎﻧﺪﻥ ﺷﻮﺭﯼ ﺍﺷﮏ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻗﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻭ ﻓﺮﻭ ﮐﺮﺩﻥ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺗﻦ ﭘﺮﻭﺭ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﻭ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ…
آدم ها...
- آدمها گنجشکهای حیاط پشتی خانه تان نیستند که برایشان دانه بپاشی، به هر روز آمدنت عادتشان بدهی. گاه و بیگاه روی پلهها بنشینی برایشان درد دل کنی یا چشمهایت را ببندی و در خلسه ی مالیخولیایی خودت به جیک جیکشان گوش کنی. بعد یکروز حوصله ات سر برود. خسته از شلوغی، خسته از بودنشان، راهت را بکشی بروی. آدمها حتی مثل گنجشکها نیاز به…
یک دقیقه سکوت...
- یکــــــــــــــ دقیقه سکوتــــــــــــ ! یکــــــــــــــ دقیقه سکوتــــــــــــ ! بخــاطـــــــــــرِ تمــامِ آرزوهایــــی کــه در حـــدِ یکـــــ فکـــر مانـــدنــد بخاطـــــرِ شبـــــــ هایـــی که با انـــدوه سپری كـــردیـــم بخاطـــرِ قلبـــی که زیر پای کسانی که دوستشان داشتیم لِه شــــد به خاطــــرِ چشمانـــی که همیشه بارانی ماندنــــد یكــــــــــــــ دقیقــه سكوتـــــــــــ ! به احترا…
یاد می گیری...
- در بازی زندگی, یاد می گیری, اعتماد به حرفهای قشنگ بدون پشتوانه ، مثل آویختن به طنابی پوسیده است ... یاد می گیری, نزدیک ترین ها به تو گاهی می توانند دورترین باشند ... باید آنقدر از خودت برای روز مبادا پس انداز داشته باشی که بتوانی یک روزی تمامت را بغل کنی و راه بیفتی و بروی ... در جایی که شنیده و فهمیده نمی شوی ، نمانی ... یاد می گیری, دیوار خوب ست ، سایه درخت م…