متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


روزى مردی نزدعارف اعظم آمد

و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش

زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع

ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از

ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ

درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم.

مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را

حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا

کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد

سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که

بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند. اى مرد

انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت

شيطان ...

. بیایید ديگران را قضاوت نكنيم

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


Fereshteh
ارسال پاسخ

عالی بود
ممنون

AZAD
ارسال پاسخ

بسیار عالی

محمد
ارسال پاسخ

بسیار عالی ممنون از شما ..لایک