متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


سوار اسبی بودم که سایه اش روی

دیوار افتاد،

 اسب به آن سایه نگاه میکرد و خیال میکرد اسب دیگری است

 و سعی میکرد از آن جلو بزند، و چون می دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده است،

 باز هم به سرعتش اضافه میکرد تا حدی که اگر ادامه می یافت،

مرا به کشتن می داد.

 اما به محض اینکه دیوار تمام می شد، آرام می گرفت.

 حکایت بعضی از آدمهاست. وقتی که بدون درنظر گرفتن تواناییهای خود به داشته های

دیگران نگاه کنی و گرفتار چشم و هم چشمی شوی، تو را به نابودی میکِشد.

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


elaheh_62
ارسال پاسخ