متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


یادم میاد دوران بچگی یِ سنگ جادویی داشتم

همیشه فکر میکردم که سنگِ شانسمِ

که قرارِ بعدترها سال های سال

بارها و بارها ناجی و حامی من باشه

جای اون سنگ تو همه‌ی اون سالها روی میز کنار تختم بود

هر روز صبح چشمام بعد از بیداری

اولین چیزی که میدید سنگ شانسم بود..

نمیدونم کِی و کجا بود

اما یِ روز صبح که از خواب بیدار شدم دیگه سنگم اونجا نبود

همیشه فکر میکردم که خودش گذاشت رفت

تا من چیز های بیشتری تو زندگی تجربه کنم

حالا سالهای زیادی گذشته

اما من همچنان هر روز صبح که بیدار میشم ناخودآگاه فکر میکنم که باید سنگ شانسم رو

ببینم

بعد از بیداری چشمام از روی عادت چند ثانیه ای دنبال سنگ میگردن

و بعد یادم میاد که سنگ شانسم سال های سالِ که رفته

اینو میخوام بگم که آدمی

به یِ تکه سنگ هم عادت میکنه،

سنگی که سفتِ

جون نداره

حرفی نمیزنه

فایده ای هم نداره

صرفا یِ سنگِ

اما آدمی به یِ سنگ هم عادت میکنه

امان از روزی که به یِ آدم عادت بکنه ینی جای اون سنگ رو آدم بگیرِ.

امان...

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


Anita1375
ارسال پاسخ

خیلی زیبا بود