متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • شعر

  • خسته بود از انسان های پر گناه  از انسان های پر هوس  خسته از نگاه ای بی احساس شما  می دوید دور شود از آنها  آخر به ساحل رسید  پاهایش زخم شده بود  حالا با طلوع ساحل رقس می کرد  و با غروب آن بغض می کرد  حالا ماسه ها بوسه بر زخم های پایش می زنند  حلا او را دیوانه شهر می خوانند    راستی رفیق تا حلا ماسه ها بوسه بر پایت زده اند…
  • شعر

  • خسته بود از انسان های پر گناه  از انسان های پر هوس  خسته از نگاه ای بی احساس شما  می دوید دور شود از آنها  آخر به ساحل رسید  پاهایش زخم شده بود  حالا با طلوع ساحل رقس می کرد  و با غروب آن بغض می کرد  حالا ماسه ها بوسه بر زخم های پایش می زنند  حلا او را دیوانه شهر می خوانند    راستی رفیق تا حلا ماسه ها بوسه بر پایت زده اند…