متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


شهادت امام رضا علیه السلام از زبان اباصلت هروی 2

تغسیل امام به دست امام جواد علیه السلام

 

امام جواد علیه السلام فرمود: ای اباصلت! برو از داخل، آن تخت و لوازم غسل و آب را بیاور.

گفتم: آنجا چنین وسایلی نیست.

فرمود: هر چه می گویم، بکن!

من داخل خزانه شدم و دیدم بله، همه چیز هست. آنها را آوردم و دامن خود را به کمر زدم تا در غسل امام کمک کنم.

حضرت جواد فرمود: ای اباصلت! کنار برو. کسی که به من کمک می کند غیر از توست.

سپس پدر عزیزش را غسل داد. بعد فرمود: داخل خزانه زنبیلی است که در آن کفن و حنوط است. آنها را بیاور.

من رفتم و زنبیلی دیدم که تا به حال ندیده بودم. کفن و حنوط کافور را آوردم.

حضرت جواد پدرش را کفن کرد و نماز خواند و باز فرمود: تابوت را بیاور.

عرض کردم: از نجاری؟

فرمود: در خزانه تابوت هست.

داخل شدم. دیدم تابوتی آماده است. آن را آوردم.

امام جواد، پدرش را داخل تابوت گذاشت و سپس به نماز ایستاد.

 

پرواز تابوت به سوی آسمان

 

هنوز نمازش تمام نشده بود که ناگهان دیدم سقف شکافته شد و تابوت از آن شکاف به طرف آسمان رفت.

گفتم: یا ابن رسول الله! الان مأمون می آید و می گوید بدن مبارک حضرت رضا چه شد؟

فرمود: آرام باش! آن بدن مطهّر به زودی بر می گردد. ای اباصلت! هیچ پیامبری در شرق عالم نمی میرد، مگر آنکه خداوند ارواح و اجساد او و وصی اش را به هم ملحق فرماید، حتی اگر وصی اش در غرب عالم بمیرد.

در این هنگام دوباره سقف شکافته شد و تابوت به زمین نشست.

سپس حضرت جواد، بدن مبارک پدرش را از تابوت خارج کرد و به وضعیت اولیّه خود در بستر قرار داد. گویی نه غسل داده و نه کفن شده بود. بعد فرمود: ای اباصلت! برخیز و در را برای مأمون باز کن.

مأمون در کنار پیکر مطهر امام

 

ناگهان مأمون به همراه غلامانش با چشمی گریان و گریبانی چاک کرده داخل شد. همان طور که بر سر خود می زد، کنار سر مطهّر حضرت رضا علیه السلام نشست و دستور تجهیز و دفن امام را صادر کرد.

تمام آنچه را که امام رضا به من فرموده بود، به وقوع پیوست.

مأمون می گفت: ما همیشه از حضرت رضا در زنده بودنش کرامات زیادی می دیدیم. حالا بعد از وفاتش هم از آن کرامات به ما نشان می‌دهد.

وزیر مأمون به او گفت: فهمیدید حضرت رضا به شما چه نشان داد؟

مأمون گفت: نه.

گفت: او با نشان دادن این ماهی‌های کوچک و آن ماهی بزرگ می خواهد بگوید سلطنت شما بنی عباس با تمام کثرت و درازیِ مدت، مانند این ماهی های کوچک است که وقتی اجل شما رسید، خداوند مردی از ما اهل بیت را به شما مسلّط خواهد کرد و همه شما را از بین خواهد برد.

مأمون گفت: راست گفتی.

بعد مأمون به من گفت: آن، چه دعایی بود که خواندی؟

گفتم: به خدا قسم، همان ساعت فراموش کردم. واقعاً هم فراموش کرده بودم.

 

آزادی اباصلت از زندان به دست مبارک امام جواد علیه السلام 

 

ولی مأمون مرا حبس کرد و تا یک سال در زندان بودم. دیگر دلم به تنگ آمده بود. یک شب تا صبح دعا کردم و خدا را به حق محمد و آل محمد خواندم که ناگاه حضرت جواد علیه السلام داخل زندان شد و فرمود: ای اباصلت، دلتنگ شده ای؟

گفتم: به خدا قسم، آری.

فرمود: بلند شو! زنجیر را باز کرد و مرا از زندان خارج فرمود. محافظین مرا می دیدند ولی نمی توانستند چیزی بگویند.

فرمود: برو در امان خدا که دیگر دست مأمون به تو نخواهد رسید و تا کنون من دیگر مأمون را ندیده ام.

منابع:

بحار الانوار، ج 49، ص 300، ح 10 از عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 242.

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


hes110
ارسال پاسخ

خواهش می کنم.

zeytoon1
ارسال پاسخ