متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

دیوار کاربران


hesammo
hesammo
۱۳۹۵/۰۷/۰۵

گاهی وقتا لازمه مثل یک رهبر ارکستر رفتار کنیم :

به همه پشت کنیم و مشغول کار خودمون باشیم

چون درست بعد از اینکه کارمون تموم شد ، همه ی اون کسانی که بهشون پشت کرده بودیم

مجبورن بلند بشن و تشویقمون کنن .

hesammo
hesammo
۱۳۹۵/۰۷/۰۴

خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن

ز غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن

تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری

شکسته قلب من جانا بعهد خود وفا کن

خدایا بی پناهم

ز تو جز تو نخواهم

اگر عشقت گناه است

ببین غرق گناهم

دو دست دعا برآورده ام بسوی آسمانها

که تا پر کشم به بال غمت رها در کهکشانها

چونیلوفر عاشقانه چنان میپیچم بپای تو

که سر تا پا بشکفد گل ز هر بندم در هوای تو

بدست یاری اگر که نگیری تو دست دلم را دگر که
بگیرد

به آه و زاری اگر نپذیری شکسته دلم را دگر که پذیرد

خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن

ز غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن

تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری

شکسته قلب من جانا بعهد خود وفا کن

خدایا بی پناهم

ز تو جز تو نخواهم

اگر عشقت گناه است

ببین غرق گناهم

دو دست دعا برآورده ام بسوی آسمانها

که تا پر کشم به بال غمت رها در کهکشانها

farhad0000
farhad0000
۱۳۹۵/۰۶/۳۱

لازم نیست سرم را از قاب پنجره بیرون بیاورم تا بویش را حس کنم نیازی نیست چشمهایم را

خیره کنم به آسمان ابری بالای سرم یا نگاه کنم به درختهایی که زرد شده اند . احتیاج ندارم به

شنیدن صدای تک و توک برگ های خشک از میان قار قار گاه گاه کلاغ ها

همین که لرزهای پاییزی به سراغم آمده , همین که دوباره مادرم شالگردنم را میدهد دستم و

قلبم با دیدنش تند میزند , همین که می خزم میان خیالت و گرمایش خوابم می کند، برای من

کافیست تا بدانم پاییز دارد خودش را مهمان اتاقم میکند .

pakan
pakan
۱۳۹۵/۰۶/۳۱

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس كه روزها را با شب شمرده بودم
يك عمر دور و تنها، تنها بجرم اين كه
او سرسپرده مي خواست ، من دل سپرده بودم
يك عمر مي شد آري در ذره اي بگنجم
از بس كه خويشتن را در خود فشرده بودم
در آن هواي دلگير وقتي غروب مي شد
گويي بجاي خورشيد من زخم خورده بودم
وقتي غروب مي شد وقتي غروب مي شد
كاش آن غروب ها را از ياد برده بودم

"محمد علی بهمنی"

hesammo
hesammo
۱۳۹۵/۰۶/۲۹

وقتى جوان بودم، قايق سوارى را خيلى دوست داشتم. يك قايق كوچك هم داشتم كه با آن در درياچه قايق‌سوارى مى‌كردم و ساعت‌هاى زيادى را آنجا به تنهايى مى‌گذراندم.
.
در يك شب زيبا و آرام، بدون آنكه به چيز خاصى فكر كنم، درون قايق نشستم و چشم‌هايم را بستم. در همين زمان، قايق ديگرى به قايق من برخورد كرد. عصبانى شدم و خواستم با شخصى كه با كوبيدن به قايقم، آرامش مرا به هم زده بود دعوا كنم؛ ولى ديدم قايق خالى است! كسى در آن قايق نبود كه با او دعوا كنم و عصبانيتم را به او نشان دهم. حالا چطور مى‌توانستم خشم خود را تخليه كنم؟ هيچ كارى نمى‌شد كرد! دوباره نشستم و چشم‌هايم را بستم. در سكوت شب كمى فكر كردم. قايق خالى براى من درسى شد... از آن موقع اگر كسى باعث عصبانيت من شود، پيش خود مى‌گويم: «اين قايق هم خالى است!»