متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    تِس(16)

  • تعداد نظرات : 1
  • ارسال شده در : ۱۳۹۴/۰۲/۱۲
  • نمايش ها : 160

وقتی در گرمای خواب آور بعد از ظهر به لبنیاتی برگشت،هیچکس بیدار نبود.صبح زود بیدار شدن به این معنی بود که شیردوشان قبل از شیر دوشی بعدازظهر به خواب نیاز دارند.ساعت سه بود و زمان خامه گرفتن.صدای ضعیفی از طبقۀ بالا آمد و تس ظاهر شد.تس او را نمی دید و یک دستش را بالای سرش کش آورد.مانند گربه خمیازه کشید تمام وجودش زیبایی را فریاد می زد.سپس همینکه متوجه او شد چشمانش برقی زد.

او که در عین حال خوشحال،شرمنده و شگفت زده به نظر می رسید گفت«اوه،آقای کلیر مرا ترساندید.»

آهسته گفت«تس عزیزم! دیگر مرا آقای کلیر صدا نزن!به خاطر تو با عجله برگشتم!»

در زیر آفتابی که از میان پنجره آنها را گرم می کردایستاده بودند.آنجل عمیقاً به چشمان آبی و سیاه و خاکستری او نگاه می کرد.تس به او نگاه می کرد همچون حوا که باید به آدم می نگریست.

تس گفت«باید برای خامه گیری بروم.»آنها با هم به خانۀ شیردوشی رفتند.

احتمالاً آن روز بعدازظهر شیر تالبوتا خوب خامه گیری نشده بود.گرمای عشق آنجل به تس احساس گیاهی زیر آفتاب سوزان را داده بود.

آنجل با ملایمت پرسید«یک چیز بسیار عملی است که می خواهم از تو بپرسم.بایستی به زودی از تو تقاضای ازدواج کنم.یک کشاورز شده ام،به زنی نیاز دارم که همه چیز را در مورد کشاورزی بداند.تو آن زن می شوی ،تسی؟»

تس کاملاً نگران به نظر می رسید.پذیرفته بود که نمی تواند دوست داشتن اورا انکار کند ولی انتظار این نتیجه را نداشته بود.با دردی تلخ همانگونه که به خود قول داده بود پاسخ داد.

- اوه،آقای کلیر نمی توانم همسر شما بشوم...نمی توانم .به نظر می رسید صدای این کلمات قلبش را شکست.

آنجل مبهوت و متحیر از پاسخش،او را آرام نزدیک خود کشید و گفت«تو مرا حتماً دوست داری؟»

- اوه،بله،بله! وترجیح می دهم متعلق به تو باشم تا هر کس دیگری در تمام دنیا! ولی نمی توانم با تو ازدواج کنم!صدای شیرین و با صداقت او دردمند بود.

- تس موافقت کرده ای با کس دیگری ازدواج کنی؟

- نه،نه!

- پس چرا مرا رد می کنی؟

تس بیچاره نومیدانه سعی می کرد بهانه ای پیدا کند«پدرت کشیش است و مادرت می خواهد با یک بانو ازدواج کنی.»

- نه،قطعاً نه، به همین دلیل به خانه رفتم تا با هر دوی آنها صحبت کنم.

- احساس می کنم نمی توانم،هرگز،هرگز!

- زیبای من،خیلی ناگهانی بود؟به تو فرصت می دهم .برای مدتی به آن اشاره نمی کنم.

تس تلاش کرد دوباره خامه بگیرد.ولی آنچنان اشک می ریخت که نمی توانست.هرگز نمی توانست غمش را به او بگوید،حتی به نزدیک ترین دوستش. کلیر سعی کرد به طور کلی حرف بزند تا او را آرام کند.دربارۀ دیدگاههای مذهبی پدرش گفت و کار خوبی که کرده است.دربارۀ توهین های مرد جوانی به پدرش نزدیک ترانتریج که مادری نابینا دارد حرف زد.

تس حالا خسته و فرسوده به نظر می رسید و حرفهایش غم انگیز بود.کلیر توجه نکرد. خامه گیری را تمام کردند و کلیر به نرمی به او گفت:

- و سوال من تسی؟

او نا امیدانه به تلخی به الک دوربرویل فکرمی کرد و پاسخ داد«نه،نه.نمی توانم!»

تس با بقیه شیردوشان به طرف گاوها در مزرعه رفت.آنجل تماشا می کرد که او آزادانه در هوا مانند شناگری روی امواج حرکت می کرد.او می دانست که باید همسری از طبیعت انتخاب کند نه از تمدن.

 

پایان فصل دوازدهم

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


niloofaraaneh
ارسال پاسخ