متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    تِس(14)

  • تعداد نظرات : 4
  • ارسال شده در : ۱۳۹۴/۰۲/۱۰
  • نمايش ها : 334

فصل یازدهم

 

ماه جولای بود وهوای بسیارگرم ...صبح یکشنبه بعد از شیردوشی بود.تس و سه دختر دیگر به سرعت لباس پوشیدند تا به کلیسای ملستوک بروند که سه،چهار مایل دورتر از تالبوتایز بود.روز قبل رعد وبرق و باران شدیدی باریده بود.ولی امروز خورشید می درخشید و هوا گرم و صاف بود.وقتی دخترها به کوتاه ترین قسمت جادۀ ملستوک رسیدند،دیدند که آنجا را سیل گرفته.در لباس کار و چکمه آنها از بین آن می گذشتند، ولی  جوراب سفید و کفشهای ظریفی پوشیده بودند که نمی خواستند خراب شود.ناقوس کلیسا فرا می خواند و هنوز یک مایل تا آنجا راه بود.

ناگهان دیدند آنجل کلیر نزدیک می شود.از دور آنها را دیده و به کمک آنها آمده بود،مخصوصاً یکی از آنها.

او پیشنهاد کرد«شما را از آب رد می کنم،همه تان را»چهار تایی سرخ شدند مثل اینکه یک قلب داشتند.

«حالا ماریان، دستانت را دور شانه من بگیر .نگه دار!»آنجل در حالی که او را بغل کرده بود راه افتاد.بعدی ایزهوئت بود.لبهایش از هیجان خشک شده بود.آنجل برای رتی برگشت.وقتی او را بلند می کرد نگاهی به تس کرد.نتوانست به روشنی بگوید«به زودی تو خواهی بود و من.»بین آنها تفاهم وجود داشت.

حالا نوبت تس بود.او را بلند کرد. تس از اینکه او متوجه هیجانش می شد شرمنده بود.

آنجل زمزمه کرد«سه دختر نازیبا تا به یک زیبا رو برسی.»

تس شجاعانه گفت«آنها زنانی بهتر از من هستند.»

آنجل گفت«نه برای من.»تس سرخ شد.سکوت برقرار شد.کلیر آرام ایستاد و صورتش را به طرف او برد.

او گفت«اوه تسی!»گونه های او صورتی بود و نتوانست به چشمان آنجل نگاه کند.ولی آنجل به نجابت او احترام گذاشت و کار دیگری نکرد.او به آرامی راه می رفت که تا آنجا که ممکن است دیرتر برسد و او را روی زمین خشک گذاشت.دوستانش با چشمانی گرد و متفکر به آنها نگاه می کردند.او خداحافظی کرد و از آن جاده برگشت.

هر چهار تا با هم به راه افتادند.ماریا با گفتن«نه،ما در برابر او شانسی نداریم!»سکوت را شکست.او با دلسردی به تس نگاه کرد.

تس پرسید «منظورت چیست؟»

- او تو را بیشتر از همه دوست دارد!خیلی بیشتر! دیدیم چگونه تو را می آورد.اگر فقط کمی او را تشویق کرده بودی تورا می بوسید.

آنها دیگر شاد نبودند ولی تلخ هم نبودند. دختران روستایی سخاوتمندی بودند که می پذیرفتند که چنین اتفاقی می افتد.قلب تس به درد آمد. شاید بیشتر از همه،چون آنها هم او را دوست داشتند.ولی با این حال،همان قلب مشتاق برای دوستانش همدردی می کرد.

آن روز عصر در خوابگاه با صدای بلند به آنها گفت«من هرگز سر راه شما نمی ایستم فکر نمی کنم او به ازدواج فکر کند ولی حتی اگر ازمن بخواهد او را رد می کنم.هر مردی را رد می کنم.»

آنها پرسیدند «اوه چرا؟»

«نمی توانم ازدواج کنم.ولی فکر نمی کنم هیچ کدام از شما را انتخاب کند.»

بنابراین دخترها با هم دوست ماندند.آنها راز یکدیگر را نگه داشتند.فضای خوابگاه مملو از نومیدی بود.آتشی سوزان درون قلبهایشان بود.ولی چون امید نداشتند، به هم حسادت نمی کردند.حتی شنیده بودند خانواده آنجل تصمیم دارند او با دختر همسایه ازدواج کند.تس دیگر اهمیتی به علاقۀ آنجل به او نمی داد.یک جاذبۀ تابستانی گذرا بود،نه بیشتر .

گرما رفته رفته شدیدتر شد.در این جو طولانی حتی جاذبه گذرا به عشق تبدیل می شود.در طبیعت همه چیز برای عاشق آماده بود.کلیر به تدریج عشقش به تس آرام و ساکت،شدیدتر می شد.مزارع خشک بودند.درشکه ها ابری از گرد و غبار بر جاده می پراکندند.گاوها از دست مگسها از روی دروازه می پریدند. کریک لبنیاتی از دوشنبه تا شنبه
آستین بالا زده بود و شیر دوشان در مزرعه شیرمی دوشیدند.

در یکی از این بعدازظهرها  تس و آنجل نزدیک هم شیرمی دوشیدند.تس عادت داشت سرش را به بدن گاو تکیه دهد و چشم به مزارع دور دست بدوزد.خورشید روی خطوط زیبای صورت او می تابید.نمی دانست که کلیر در پی او بوده و نشسته و او را تماشا می کند.صورتش برای او چه دوست داشتنی شده بود.هرگز چنین لبها و دندانهای دوست داشتنی ندیده بود، مانند رزهای پر از برف.

ناگهان کلیراز جا پرید،سطلش را گذاشت تا گاو لگد نکند،به سرعت به سوی تس رفت و کنار او زانو زد.

او آهسته گفت«تس،عزیزم،مرا ببخش!باید از تو می پرسیدم.تس واقعاً دوستت دارم!»

تس سعی کرد خودش را رها کند و چشمانش پر از اشک شد.

او پرسید«چرا گریه می کنی عزیزم؟»

تس که سعی می کرد خودش را کنار بکشد زمزمه کرد«اوه،نمی دانم.»

آنجل با آهی از روی کنجکاوی که نشان می داد قلبش بر عقلش غلبه کرده گفت«خب،تس من بالاخره احساسم را نشان دادم. تو را عاشقانه و صادقانه دوست دارم.ولی دیگر نباید پیش تراز این بروم. تو را شگفت زده کرده ام.»

هر دو به دوشیدن شیر ادامه دادند.هیچکس متوجه نشده بود و وقتی کریک لبنیاتی آمد هیچ نشانه ای نبود که نشان دهد رابطه ای میان آنها بوده است.با این حال چیزهایی اتفاق افتاده بود که تمام دنیای آنها را تغییر می داد.به عنوان یک مرد اهل عمل،لبنیات فروش شاید به عشق بخندد ولی عشق خویی دارد که زندگی انسانها را تغییر می دهد.این نیرویی است که باید به آن احترام گذاشت.

 

پایان فصل یازده

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


niloofaraaneh
ارسال پاسخ
bitaAa
ارسال پاسخ

جالب شد

maryam222
ارسال پاسخ

لایک

Ayeh
ارسال پاسخ

به زودی تو خواهی بود و من