متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    تِس(13)

  • تعداد نظرات : 7
  • ارسال شده در : ۱۳۹۴/۰۲/۱۰
  • نمايش ها : 272

فصل دهم

 

کریک شیردوش اصرار می کرد که تمام شیردوشان باید هر روز گاوهای مختلفی را بدوشند،نه فقط گاوهای دلخواه خود را. او نگران بود که اگر یک زن شیردوش، لبنیاتی را ترک کند گاوهای او نمی خواهند توسط یک غریبه دوشیده شوند.  تس کم کم فهمید که گاوهایی که برای او فرستاده می شوند معمولاً گاوهای دلخواه او هستند. این شیر دوشی او را راحت تر کرده بود اما فهمید که این از روی تصادف نیست، این آنجل کلیر بود که گاوها را برای دوشیدن پیش او می فرستاد.

یک روز صبح شرمزده او را متهم کرد «آقای کلیر، شما گاوهای دلخواه مرا برایم می فرستید!»

او گفت «خب،مهم نیست.شما همیشه برای دوشیدن آنها اینجا هستید.»

«شما اینطور فکر می کنید؟ امیدوارم اینطور باشم.ولی نمی دانم.»سپس از دست خودش عصبانی شد. خیلی جدی با او حرف زده بود،مثل اینکه او دخالتی در ماندن یا رفتنش دارد. بعدازظهر بعد از شیردوشی تس به تنهایی در باغ قدم می زد و در موردش فکر می کرد.

بعدازظهر تابستان خاصی در ماه ژوئن بود. هوا لطیف و سکوت مطلق برقرار بود.سکوت با صدای چنگ شکسته شد. نُت ها در هوای آرام،قوی و واضح شناور بودند. تس مانند پرنده افسون شده گوش می داد. او نزدیک کلیر رفت که هنوز او را ندیده بود. نه آگاه به زمان بود و نه مکان.اصوات در ذهن و جسمش می گشت و به چشمانش اشک می آورد.امواج رنگین گلهای وحشی با امواج صدا در هم آمیخته بود.آنجل نواختن را تمام کرد و چشمش به تس افتاد.او سرخ شد و به راه افتاد.

او پرسید« چرا می روی تس؟ می ترسی؟»

- نه آقا، از چیزهای بیرونی نمی ترسم.

- ولی درونی ها؟

- خب،بله. آقا.

- بطور کلی زندگی؟

- بله، آقا.

«من هم اغلب همینطورم.زنده بودن خیلی سخت است، اینطور فکر نمی کنی؟»

- بله، شما اینطور به حساب بیاورید.

- همین طوراست. انتظار ندارم دختر جوانی همچون شما چنین احساسی داشته باشد.چرا؟بیا به من بگو.

پس از لحظه ای تردید او گفت «درختان با چشمانشان می پرسند. مگرنه؟و شما انگار صدها فردا را روی یک خط می بینید،اولی بزرگ و واضح ولی بقیه کوچکتر می شوند.ولی همه وحشی و بی رحم به نظر می رسند.ولی شما می توانید همه این افکار را با موسیقی خودتان از خود دور کنید،آقا.»

او شگفت زده شد که این زن شیر دوش چنین افکارغمگینی دارد.او به زبان خودش دردهای زندگی مدرن را بیان می کرد.این غم،او را در نظرش جالب تر می کرد.او نمی دانست که تجربه تس به او قدرت و احساس زیادی داده است.از طرف دیگر،تس نمی توانست بفهمد چرا مردی از یک خانوادۀ مذهبی،تربیت خوب و استقلال مالی باید از زنده بودن احساس تأسف بکند.چگونه می توانست چنین مرد تحسین آمیز و شاعرمسلکی چنین احساسی داشته باشد همان فکری که تس دو یا سه سال پیش داشت که ترجیح می داد بمیرد.حقیقت این بود که او در حال حاضر درمیان انسانهای شریف زندگی نمی کرد.ولی او مشغول مطالعۀ آنچه می خواست بداند بود، و در آینده کشاورز ثروتمندی می شد. بنابر این چون هیچکدام رازهای یکدیگر را نمی فهمیدند هر دو گیج بودند و می خواستند بیشتر بدانند.

ابتدا تس به آنجل به عنوان یک آدم روشنفکر می نگریست تا یک مرد.کاملاً افسرده شد وقتی فاصلۀ بین دانش خود و او را فهمید.روزی آنجل از او پرسید چرا اینقدر ناراحت به نظر می رسی.

- علتش فقط این است که احساس می کنم عمرم را هدر داده ام!وقتی دانش شما را می بینم می فهمم که هیچ نیستم!آنجل با کمی هیجان گفت«خب،تس عزیزم.برای مثال من خیلی خوشحال می شوم به تو در مطالعۀ تاریخ کمک کنم...»

- نمی دانم.فایدۀ این که یاد بگیرم یک حلقه از زنجیری طولانی هستم و گذشته و آینده من مانند هزاران نفر دیگراست چیست؟ولی چیزی است که دوست دارم بدانم،چرا خورشید روی خوبها و بدها یکسان می تابد این را که گفت صدایش می لرزید.

«اوه،تس،تلخ نباش!»البته او خودش هم در گذشته در مورد این پرسش حیران بود. ولی همانطور که به لبهای بیگناه این دختر می نگریست،فکر می کرد این فرزند پاک طبیعت این پرسش را از میان پرسشهای دیگری انتخاب کرده است.ممکن نیست در گذشته گناهی کرده باشد.

وقتی او رفته بود، تس دوباره احساس کرد چه رفتار احمقانه ای با او داشته است.حیران بود که آیا می تواند با گفتن مسأله خون دوربرویل احترام او را بدست آورد.او ابتدا از صاحب لبنیاتی پرسید آیا آقای کلیر به خانواده های قدیمی که پول و زمین خود را از دست داده اند علاقه ای دارد. آقای کریک با جدیت گفت «نه،او سرکش است و یک چیز که از آن متنفر است خانواده های قدیمی است»پس از شنیدن این نکته در مورد دیدگاه کلیر که زیاد دقیق و درست هم نبود، تس بیچاره خوشحال بود که مسأله اجدادش را مطرح نکرده بود.

آن تابستان،تس و کلیر نا آگاهانه همدیگر را زیر نظر داشتند، و در حد اشتیاق بسنده کردند.ولی همیشه، مثل دو رود در یک دره،مقدربود که به هم برسند.تس هرگز مثل حالا خوشحال نبود و شاید هرگز دوباره این چنین نشود.آنها پیوسته همدیگر را می دیدند.دست خودشان نبود.هر روز در نیمه روشنی صبح ساعت سه، قبل از شیر دوشی یکدیگر را می دیدند.فکر می کردند اولین دو نفر در تمام دنیا هستند، همچون آدم و حوا.تس به نظر کلیر یک ملکه بود.

یک روز درست پس از صبحانه همه در اتاق شیردوشی جمع شده بودند.شیر می چرخید ودر دبّه بهم می خورد ولی کره نمی آمد.کریک لبنیاتی نگران بود.

همسرش اظهار داشت«شاید شخص عاشقی در خانه باشد.گاهی به این علت است.آیا آن خانم را سالهای پیش به یاد می آورید و کره نمی آمد...؟»

آقای کریک پاسخ داد«آه بله،اما به خاطر عشق نبود،دبه آسیب دیده بود.»او رو به کلیر کرد تا داستان را بگوید.

- جک دولوپ،یکی از دوشندگانمان،یک دختر را به دردسر انداخت.روزی مادر آن دختر آمد و دنبال جک می گشت .جک در دبه پنهان شد ولی زن او را پیدا کرد و شروع به چرخاندن دبه کرد.جک فریاد زد«صبر کن،نگهش دار»مادر فریاد زد«قول می دهی با دخترم ازدواج کنی» و مرد این چنین کرد.

تس،بسیار رنگ پریده، برای کمی هوای تازه به طرف در رفته بود.خوشبختانه کره ناگهان آمد.ولی تس تمام بعدازظهر افسرده ماند.برای دیگران داستان خنده داری بود.تنها او می توانست غم این داستان را بفهمد و یاد تجربه اش افتاد.

تس آن شب ابتدا در رختخواب و نیمه خواب بود که دخترهای دیگر لباسشان را عوض می کردند.آنها را دید که در پنجره ایستاده و با اشتیاق زیاد به کسی در باغ نگاه می کنند.ماریان که از همه بزرگتر بود گفت«دیگر فایده ای ندارد که بیشتر از من عاشق او بشوی،رتی پریدل.»

شرمگین گفت«اگر از من بخواهد،همین فردا با او ازدواج می کنم.»

ایز زیر لب گفت«من هم همینطور،حتی بیشتر.»

رتی با خجالت زمزمه کرد«من هم»

ایز گفت «همه مان نمی توانیم با او ازدواج کنیم.»

ماریان گفت«به هر حال نمی توانیم.او تس دوربی فیلد را بیشتر از همه دوست دارد.من هر روز او را زیرنظر دارم و این را فهمیده ام.»

سکوت متفکرانه ای بود.

ایز بی صبرانه گفت«همه چیز چقدراحمقانه است!او پسر یک مرد شریف است.با هیچکدام از ما و تس هم ازدواج نمی کند!»همه آهی کشیدند و به تختهایشان رفتند و خوابیدند.ولی تس با احساسات عمیقترش نمی توانست بخوابد.او می دانست که آنجل کلیر او را به دیگران ترجیح می دهد.او جذاب تر،تربیت شده تر و خانم تر بود.او می توانست علاقه اش را پیش خود نگه دارد.و باید این کاررا می کرد.شاید دیگران  باید شانس جلب توجه او را داشته باشندو حتی با او ازدواج کنند.از خانم،کریک شنیده بود که آقای کلیر درباره ازدواج با یک دختر روستایی حرف زده بود که در مزرعه به او کمک کند،گاوها را بدوشد و ذرت درو کند. تس به خودش قول داده بود هرگز ازدواج نکند و حتی وسوسه هم نشود.او باید می رفت و میدان را برای بقیۀ دخترها خالی می کرد.

صبح روز بعد کریک لبنیاتی همه را برای پیدا کردن بوتۀ سیر به مزرعه فرستاد. یک گاز توسط یک گاو کافی بود که همه کرۀ آن روز مزۀ سیر بگیرد.این تصادفی نبود که کلیر در کنار تس راه می رفت.

تس به او گفت«آنها زیبا نیستند؟»

- چه کسی؟

«ایزی هوئت و رتی.»او مطمئن بود که هر دوی آنها زنان کشاورز خوبی می شوند.

- زیبا؟خب،بله.

- شیردوشان خیلی خوبی هم هستند.

- بله،ولی نه بهتر از تو .کلیر به آنها نگاه کرد.

تس با شجاعت گفت«او سرخ می شود.چون تو به او نگاه می کنی.»

این برایش سخت بود که بگوید«اگر واقعاً یک بانوی خوب می خواهی با یکی از آنها ازدواج کن.»به ازدواج با من فکر نکن!از حالا به بعد تصمیم گرفت از وقت گذراندن با آنجل خوداری کند.به آن سه دختر دیگر فرصت می داد.

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


niloofaraaneh
ارسال پاسخ
آرش
ارسال پاسخ

مرسی باشی ...


bitaAa
ارسال پاسخ

ممنونم عزیزم

shahryar_2012
ارسال پاسخ

تس فداکار می شود ... ممنون

siamak
ارسال پاسخ

خسته نباشی

asmaneabi
ارسال پاسخ
Ayeh
ارسال پاسخ

عشق آنجل به تس
داره جالب میشه
ممنون