متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    تِس(12)

  • تعداد نظرات : 4
  • ارسال شده در : ۱۳۹۴/۰۲/۰۹
  • نمايش ها : 163

فصل نهم

 

نه آقای آنجل کلیر نه خانواده اش اساساً کشاورزی را به عنوان حرفه برای او انتخاب نکرده بودند.

وقتی او پسر کوچکی بود،مردم توانایی های ویژۀ او را تحسین می کردند.حالا او مردی بود که چیزی مبهم و نامعلوم در نگاهش نشان می داد،هدف خاصی در زندگی نداشت. او کوچکترین پسر یک کشیش فقیر بود.یک روز که در خانه درس می خواند پدرش دریافت که آنجل یک کتاب فلسفه سفارش داده که آموزش کلیسا را زیر سوال می برد.اگر پسرش چنین کتابهایی بخواند چگونه می تواند کشیش شود؟آنجل توضیح داد که در واقع آرزو ندارد مانند برادرانش وارد کلیسا شود،زیرا دیدگاههای کلیسا بسیار سختگیر و خشک است و اجازه آزاد اندیشی نمی دهد.کشیش ساده، یکه خورده بود.او مردی با عقاید ثابت و یک معتقد جدی بود.و اگر آنجل نمی خواهد یک کشیش شود، فایدۀ فرستادن او برای تحصیل در کمبریج چه بود؟برای یک کشیش تمام هدف رفتن به دانشگاه، کشیش خدا شدن بود.

آنجل پافشاری می کرد «من می خواهم از مغزم استفاده کنم.می خواهم فلسفه بخوانم.می خواهم باورم را زیر سوال ببرم،تا آنچه بعد ازاین تحقیق می ماند،باور من باشد.»

- ولی آنجل ،من و مادرت مداوم پس انداز کردیم تا تو را مانند برادرانت به دانشگاه بفرستیم.ولی چگونه می توانیم تو را آنجا بفرستیم اگر در خدمت خدا نباشد؟

بنابراین آنجل از تحصیلات دانشگاهی بهره مند نشد.پس از چند سال مطالعه در خانه تصمیم گرفت کشاورزی بیاموزد.فکر می کرد این نوع از کار می تواند آنچه ارزشمندترین است به او بدهد،استقلال و آزادی فکر کردن.پس در بیست و شش سالگی به عنوان شاگرد به تالبوتایز آمد.

در ابتدا بیشتر وقتش را عصرها در اتاقش می ماند و به خواندن و نواختن چنگ می پرداخت.ولی به زودی ترجیح داد با خوردن غذایش در ناهارخوری عمومی همراه با شیردوشان ، طبیعت انسانی بخواند.هر چه بیشتر می ماند، بیشتر، زندگی با این روستائیان ساده را دوست می داشت.دیگر به آنها به عنوان انسانهای فاقد هوش و آگاهی نگاه نمی کرد. فهمید که آنها با او فرقی ندارند .او و آنها همه مردمی بودند که روی جادۀ خاکی قدم می گذاشتند که به مرگ ختم می شد. کم کم دوست داشت بیرون کار کند. درباره طبیعت و زندگی آموخته بود.او آمده تا تغیییرات فصلها،صبح و عصر،بادهای مختلف، آب و مه، سایه و سکوت و صداهای طبیعت را بشناسد.قبل از آن، اینها را نمی شناخت.

تا چندین روز بعد از رسیدن تس، کلیر کتابی می خواند و متوجه حضور او نبود. یک روز صبح هنگام صبحانه او مشغول مطالعه موسیقی و گوش دادن به آواز در سر خود بود که صدای آهنگی شنید که بخشی از آوازهای او شد. او برگشت و تس را دید که سر میز نشسته است.

آنجل فکر کرد« چه دختر پاک، با نشاط و اهل طبیعتی که شیر دوش است» به نظر می رسید که چیزهایی دربارۀ او به خاطر می آورد، چیزهایی که او را به عقب میبُرد،به گذشته ای شاد، قبل از تصمیم برای ساختن زندگی ای دشوار برای خودش. این خاطره باعث شد که تس را بیشتر از زنان شیر دوش دیگر نگاه کند.

 
پایان فصل نهم

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


niloofaraaneh
ارسال پاسخ

این قسمت خیلی جالبه :
یک روز که در خانه درس می خواند پدرش دریافت که آنجل یک کتاب فلسفه سفارش داده که آموزش کلیسا را زیر سوال می برد.اگر پسرش چنین کتابهایی بخواند چگونه می تواند کشیش شود؟

Tess_2015
ارسال پاسخ

shahryar_2012 :
تس به جای اشراف زاده ها ، با اوشین یا ، کُزِت ، نسبت فامیلی نداشته ؟ :-?

از دور دردها مثل هم دیده میشن

shahryar_2012
ارسال پاسخ

تس به جای اشراف زاده ها ، با اوشین یا ، کُزِت ، نسبت فامیلی نداشته ؟

Ayeh
ارسال پاسخ