متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    تِس(11)

  • تعداد نظرات : 7
  • ارسال شده در : ۱۳۹۴/۰۲/۰۸
  • نمايش ها : 170



اکثر مردهای شیر دوش موقع شیر دوشی معمولاً بد اخلاق بودند ، ولی آقای کریک خوشحال بود که در این موقع شلوغ سال یک زن شیر دوش جدید پیدا کرده است. بنابراین به گرمی از تس استقبال کرد و از او حال خانواده اش را پرسید.

او گفت«وقتی من پسر بچه بودم روستای شما را خیلی خوب می شناختم،یک خانم نود ساله- حالا مرده ولی قبلا نزدیک اینجا زندگی می کرد-یک بار به من گفت یک خانوادۀ اشرافی قدیمی که نامی شبیه شما داشتند،اصالتاً اینجا زندگی می کرده اند.ولی من به حرفهای زن پیری همچون او توجهی نکردم.

تس گفت«اوه نه،این فقط یک قصه است.»

سپس آقای کریک برگشت سر کارش.« دخترم می توانی خوب شیر بدوشی؟نمی خواهم شیر گاوهایم خشک شوند،مخصوصاً این موقع.»

تس پاسخ داد «اوه بله می توانم.»

او به دستان ظریف و صورت رنگ پریدۀ تس نگاه کرد.

- «کاملاً مطمئنی که برای این نوع زندگی به اندازۀ کافی قوی هستی؟ برای افراد روستایی کاملاً راحت است ولی کاری است سخت.»

تس پافشاری کرد «اوه بله، قدرت کافی دارم.به کار سخت عادت دارم.»

او با مهربانی گفت «خب کمی چای و چیزهای دیگر بخور.سفر درازی داشتی.»

تس گفت «نه ترجیح می دهم همین حالا مشغول دوشیدن شوم.فقط اول کمی شیر می نوشم.»

این کریک شیردوش را شگفت زده کرد که هرگز به شیر به عنوان یک نوشیدنی فکر نمی کرد.

او که سطل شیر را نگه داشته بود تا از آن بنوشد گفت «اوه،اگر می توانی آن را فرو بدهی بیا کمی بخور.خودم سالهاست که دست نزده ام.در معده ام مثل سنگ می شود.حالا آن یکی را امتحان کن و ببین چطور کار می کنی.»و به نزدیک ترین گاو اشاره کرد.

به محض اینکه تس روی سه پایه اش زیر گاو قرار گرفت و شیر،میان انگشتانش به درون سطل ریخت واقعا احساس کرد که زندگی جدیدش آغاز شده.هنگامی که استراحت می کرد به اطرافش می نگریست.

لبنیاتی بزرگی بود. آنجا تقریباً یکصد گاو شیرده بود.کریک شیردوش شش یا هشت گاو مشکل را با دست خودش می دوشید.او نمی توانست به زنان شیر دوش اطمینان کند،چون اگر این گاوها بد دوشیده می شدند شیرشان به سادگی خشک می شد.

برای لحظه ای میان دوشندگان صحبتی نبود.ناگهان آقای کریک از روی سه پایه اش برخاست.

او گفت «به اندازۀ معمول از آنها شیر نمی گیریم.دوستان، بهتر است برایشان آواز بخوانیم.این تنها کاری است که می توانیم انجام دهیم.»بنابر این گروه دوشندگان شروع به خواندن کردند تا گاوها را تشویق به دادن شیر بیشتری کنند.آقای کریک ادامه داد«ولی فکر می کنم گاوهای نر،بیشتر ازماده ها موسیقی را دوست دارند.در مورد ویلیام دوی به شما چیزی گفته ام؟بعد از یک عروسی در راه خانه اش خود را در مزرعه ای با یک گاو خشمگین دید.وی ویولنش را برداشت و یکی از آهنگهای کریسمس کلیسا را نواخت و گاو نر روی زانوانش نشست! درست مثل حیوانات اطراف مسیح نوزاد! بدین ترتیب ویلیام توانسته بود فرار کند.»

«داستان عجیبی است.ما را به گذشته می برد،زمانی که اعتقاد به خدا جزئی از زندگی بود.»این اظهار نظر غیر عادی از زیر یک گاو می آمد.»

آقای کریک گفت «خب، این کاملاً درست است آقا،باور کنید یا نه. این مرد را به خوبی می شناختم.»

مردی پشت گاو قهوه ای گفت«اوه بله،مطمئنم درست است.»تس نمی توانست چهرۀ اورا ببیند ونمی توانست بفهمد که چرا شیر دوش او را آقا صدا می زند.مرد مدت طولانی ای زیر گاو ماند تا سه گاو را بدوشد،هر بار با عصبانیت چیزی به خودش می گفت، سپس ایستاد و بازوانش را کش آورد. حالا تس می توانست او را به خوبی ببیند.او لباس یک مرد شیر دوش به تن داشت ولی در زیر آن کاملاً متفاوت بود.او تحصیل کرده و شریف به نظر می رسید.

ولی حالا تس دریافت که او را قبلاً دیده است. یکی از سه برادری بود که چند سال پیش از روستای آنها رد می شدند و ایستاده بودند تا رقص آنان را در ماه می درمارلوت تشویق کنند.او با بعضی از دخترها رقصیده بودولی نه با او.متوجه او نشده و به راهش ادامه داده بود.یک لحظه نگران شد که اگر او را بشناسد ممکن است داستان او را کشف کند.ولی به زودی فهمید اصلاً او را به یاد نمی آورد.از زمانیکه تس او را در مارلوت دیده بود صورتش متفکرتر شده بود.اکنون ریش و سبیل یک مرد جوان را داشت.

از زمانی که شیردوشی را با یک گاو گذرانده بود، به وضوح در کار لبنیات یک تازه کار شده بود.

تس متوجه شد که علاوه براو دو یا سه زن شیردوش دیگر در خانه هستند.آنها یک اتاق مشترک بزرگ نزدیک اتاق پنیر داشتند.آن شب یکی از دختران اصرار داشت در مورد همه افراد لبنیاتی به تس بگوید،تس نیمه خواب میشنید...

«آقای آنجل کلیر.کسی است که شیر دوشی را یاد می گیرد،او پسر یک کشیش است و زیاد فکر می کندو به دختران توجهی ندارد.پدرش در امینستر کمی دورتر از اینجا یک کشیش است.پسرانش، بجز آقای کلیر،همه قصد دارند کشیش شوند.»

تس کم کم به خواب رفت.

 

پایان فصل هشت

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


niloofaraaneh
ارسال پاسخ
shahryar_2012
ارسال پاسخ

این قسمت کلآ تو گاو داری گذاشت ... ممنون

amir_sakett
ارسال پاسخ

جذابه

ممنون

Tess_2015
ارسال پاسخ

ayeh26 :
الان متوجه شدم که این فصل رو به تازگی گذاشتی
ممنون

هر فصل تو 2تا بلاگ میاد چون زیاد میشد. 10 و 11 تازه زدم

Tess_2015
ارسال پاسخ

ayeh26 :
فصل بعدی رو نمی زارید؟
من دنبالکردم تا اینجا

تا شب میذارم
مرسی

Ayeh
ارسال پاسخ

الان متوجه شدم که این فصل رو به تازگی گذاشتی
ممنون

Ayeh
ارسال پاسخ

فصل بعدی رو نمی زارید؟
من دنبالکردم تا اینجا