متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    تِس(10)

  • تعداد نظرات : 3
  • ارسال شده در : ۱۳۹۴/۰۲/۰۸
  • نمايش ها : 118

فصل هشتم

 

تس دوربی فیلد برای بار دوم خانه را ترک کرد. این بار او در جهت مخالف می رفت.

در حالیکه سبدش را حمل می کرد،بخشی را با درشکه و قسمتی را پیاده رفت در سمت چپش توانست درختانی را ببیند که کینگزبر با کلیسایش جایی که اجدادش در آن آرمیده بودند را احاطه کرده بودند.دیگر نمی توانست آنها را تحسین کند و به آنها احترام بگذارد.تقریباً به خاطر تباه کردن زندگی اش از آنها متنفر بود. از آنجا چیزی جز مهر و قاشق قدیمی نمانده بود.

او گفت«آه، به همان اندازه که از پدر درمن است از مادرهم دارم. همۀ زیبایی ام از اوست و او تنها یک زن شیر دوش بود.»

پیاده روی اش دو ساعت طول کشید تا به تپه ای مشرف به درۀ لبنیاتی های بزرگ رسید. این دره توسط رود فروم آبیاری می شد و شیر و کرۀ فراوانی تولید می کرد حتی بیشتر از درۀ بلک مور که به درۀ لبنیاتی های کوچک شناخته می شد.

در حالیکه ایستاده بود و نگاه می کرد فهمید که این درّه کاملاً فرق می کند.در اینجا مزارع و زمینها، خیلی بزرگتر بودند. در یک نگاه گاوهایی بیشتر از آنچه قبلاً دیده بود می دید. خورشید بعد از ظهر بر بدن های قرمز،سفید و قهوهای آنها می تابید. فکر کرد که این منظره شاید به زیبایی منظرۀ درّه بلک مورکه او به خوبی می شناخت نبود. ولی این منظره شادتر بود.اینجا هوا صاف و روشن بود.

تغییر در کیفیت هوا یا احساسی که او می خواست زندگی تازه ای را شروع کند او را شادتر کرده بود. او به تنهایی می دوید و آرزوهایش و تابش خورشید او را گرم می کردند.

در حالیکه در میان باد گرم،خندان می دوید به خود نگاهی می کرد.میل برای لذت که در هر موجود زنده ای هست،سر انجام بر تس غلبه کرد.پس از این همه،زنی بیست ساله شده بود که رشدش به پایان نرسیده بود.هیچ حادثه ای، هر چند ناخوشایند،نتوانسته بود بر او تاثیر گذارد. جوان، نیرومند و زیبا بود و نمی توانست برای مدتی طولانی غمگین بماند.

امیدهایش بالاتر ازهر زمان دیگری بود . می خواست نشان دهد برای این شانس دوباره چقدر سپاس گزار است. شروع به خواندن آهنگهای عاشقانه کرد، ولی دریافت که این آوازها به اندازۀ کافی احساسش را بیان نمی کنند.او صبح های یکشنبۀ دوران دختری اش را به یاد آورد و خواند «اوه،خورشید و ماه...اوه،ستارگان...اوه،فرزندان آدمی...خداوند را ستایش کنید! سپاس برای همیشه!»تا اینکه ناگهان ساکت شد و زمزمه کرد «ولی شاید هنوز کاملاً خدا را نمی شناسم.»

شاید این یک احساس غیر مسیحی در یک غالب مذهبی باشد.مردمی که در روستا زندگی می کنند و مانند تس به طبیعت نزدیک هستند از نیاکانشان بسیاری باورهای غیر مذهبی را در قلب خود حفظ کرده اند.یادگیری مذهب در کلیسا خیلی بعدتر آمد و عمیقاً در آنها نفوذ نکرد.

تس خوشحال بود که راهش را در زندگی مستقل کرده. واقعاً می خواست صادقانه زندگی کند و بر خلاف پدرش سخت کار کند! اوانرژی مادرش را داشت و انرژی جوانیش کمک می کرد تا از تجربه اش بهبودی یابد.زنان معمولاً در چنین تجربیاتی زندگی می کنند «هر کجا زندگی هست،امید هست»

سرشار از شورو نشاط از تپه به سمت لبنیاتی پایین می آمد،تس به دنبال حیوانات قرمز و سفید ،با کیسه های پرشیر زیرشان وارد محوطۀ مزرعه شد.زنان و مردان شیر دوش وقتی گاوها را می دیدند که به مزرعه می رسند، از کلبه هایشان بیرون می آمدند .هر دختر،هنگام شیر دوشیدن روی سه پایه اش می نشست، گونه راستش را به بدن گاو تکیه می داد و رسیدن تس را تماشا می کرد.مردها با کلاه هایشان که تا روی چشمهایشان پایین آمده می دوشیدند و او را نمی دیدند.یکی از آنها مرد میانسالی بود،شیر می دوشید و کره می گرفت،و روز هفتم بهترین لباسش را می پوشید تا خانواده اش را با غرور به کلیسا ببرد.به همین خاطر اطرافیانش می گفتند:

همه هفته، یک شیر دوش

یکشنبه ها،آقای ریچاردکریک

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


niloofaraaneh
ارسال پاسخ
shahryar_2012
ارسال پاسخ
amir_sakett
ارسال پاسخ

ممنون