متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    تِس(9)

  • تعداد نظرات : 5
  • ارسال شده در : ۱۳۹۴/۰۲/۰۸
  • نمايش ها : 134


سراسیمه سرتا سر اتاق قدم می زدتا اینکه فکری به نظرش رسید.

«آه!شاید بچه نجات یابد!شاید همانطور بماند.»

شمعی روشن کرد و خواهران و برادران کوچکش را بیدار کرد.کمی آب در یک کاسه ریخت،آنها را وادار کرد دورش زانو بزنند و دستانشان را مانند کلیسا به هم بدهند.بچه ها به سختی خود را بیدار نگه داشته بودند و تس را با چشمان گردشان تماشا می کردند.

او در لباس خواب بلند سفیدش،قد بلند به نظر می رسید،موهای سیاه بلندش در کمر آویزان بود.هیجانش چهره اش را روشن کرده و پاکی زیبایی به او داده بود،چهره ای که سبب گناهش شده بود.

بچه را برداشت.یکی از آنها پرسید «تس،واقعا می خواهی او را غسل تعمید بدهی؟قرار است اسمش چه باشد؟»

او به این فکر نکرده بود،ولی داستان آدم و حوا در انجیل را به خاطر آورد.چون آنها با هم مرتکب اشتباه شدند،خداوند گفت آنها بقیۀ عمرشان را در اندوه زندگی می کنند.

با جدیت گفت «اندوه،به نام پدر،پسر و روح القدس تو را غسل تعمید می دهم.»

مقداری آب روی بچه پاشید و سکوت برقرار شد.

- بچه ها بگویید آمین.

آنها پاسخ دادند «آمین»

  تس دستش را در آب کرد و با انگشت صلیب بزرگی روی بچه کشید.با جمله های معروف مراسم را ادامه داد و خواست که از بچه در برابر دنیا و پستی و ضعف حمایت شود. باورش به او امید می بخشید بچه ها دیگر چیزی نپرسیدند،ولی با شگفتی به او نگاه می کردند. برای آنها او مانند خدا بود.

تس پس از انجام غسل تمعید آرام شده بود و آرام ماند.دیگر نگران زندگی پس از مرگ فرزندش نبود. اگر خداوند غسل تمعید را پذیرفته باشد،بهشت برایش ارزشی ندارد برای او و پسرش.

تس مدت زیادی درمورد غسل تمعید فکر کرد و در عجب بود که آیا پسرش را در حیاط کلیسا با مراسم دفن می کنند.او بعد از تاریکی به خانه کشیش رفت و او را در کنار در ورودی دید.

از شما درخواستی دارم ،آقا. بچه من خیلی بیمار بود و می خواستم شما او را غسل تمعید دهید، ولی پدرم مانع این کار شد. بنابراین خودم او را غسل دادم.

راست در چشمان او نگاه کرد «آیا از نظر شما همانطور است که اگر شما او را غسل می دادید؟»

کشیش می خواست بگوید نه. تس کاری را انجام داده که شغل کشیش بوده.ولی حس قوی دختر روی او تأثیر گذاشت.انسان و کشیش در درون با هم می جنگیدند و انسان پیروز شد.

او گفت «دخترعزیزم،فرقی نمی کند.»

او به سرعت پرسید «پس آیا او را در حیاط کلیسا دفن می کنید؟»

کشیش گیر افتاده بود.پرسش دشواری برای پاسخ دادن بود.او گفت «آه،این موضوع فرق می کند .متأسفم نمی توانم.»

تس همان طور که حرف می زد دست او را گرفت «اوه،آقا»

دستش را کشید و سر تکان داد.

تس فریاد زد «پس دیگر هرگز به کلیسا نخواهم آمد.ولی شاید این برایش فرقی نمی کرد.بگویید که برایم افسوس می خورید، من بد بخت،بگویید واقعاً چه فکری می کنید!»

کشیش عمیقاً از احساسات آن دختر متأثر شده بود.برای یک لحظه شگفت انگیز او اصول سخت کلیسا را فراموش کرد.او با مهربانی پاسخ داد «مهم است.»

بچه درون یک جعبه چوبی ارزان آن شب به حیاط کلیسا حمل شد.گوشه ای از حیاط کلیسا جایی که علفهای بلند روئیده و خودکشی ها،بچه های تعمید نشده و کسانی که احتمالاً مجرم بودند دفن می شدند.

فرزند تس با هزینۀ یک شیلینگ و یک پیت آبجو برای گورکن انجا دفن شد.تس شجاعانه یک صلیب چوبی کوچک درست کرد و یک روز عصر توانست بدون آنکه دیده شود وارد آنجا شود،آن را بالای قبر گذاشت.

این درست است که می گویند ما از تجربه می آموزیم.تس قطعاً از تجربه آموخته ولی نمی توانست بفهمد چگونه از دانشی که چنین دردناک بدست آورده استفاده کند.

بنابراین در طول زمستان در خانۀ والدینش ماند و درنگهداری بچه ها کمک کرد،برایشان لباس می دوخت و هر گاه می توانست کمی پول در می آورد.تاریخ های مهم دوباره فرا می رسید:

شب گناه در چیس،تولد و مرگ بچه،تولد خودش.وقتی فرا می رسید،همه زیبایی و همه حوادثی که برایش رخ داده بود را می بلعید.در یک لحظه تس از دختر ساده به زن پیچیده ای تبدیل شد.چهره اش اغلب متفکر و گاهی آهنگ غم انگیزی در صدایش بود.چشمانش درشت تر و جذاب تر شدند.زنی رنج کشیده بود و از تجربه هایش ،اعتماد به نفس بدست آورده بود.

گر چه مردم روستا تقریباً مشکل او را فراموش کرده بودند اما میدانست که هرگز نمی تواند در مارلوت شاد باشد.تلاش برای ادعای خویشاوندی با خانوادۀ دوربرویل در نظرش احمقانه و شرم آور بود.

فکر کرد خانواده اش هرگز دومرتبه آنجا محترم نخواهند بود. حالا احساس می کرد امید در او طلوع می کند،امید پیدا کردن جایی با هیچ گونه رابطۀ خانوادگی وهیچ خاطره ای. برای فرار از مارلوت او تصمیم گرفت گذشته را ویران کند.

شاید اکنون می توانست به خاطر گناهش در برابر جامعه بایستد.

در نتیجه در نزدیک مارلوت سخت دنبال کار گشت.سرانجام شنید که یک لبنیات فروشی،چند مایل به سمت جنوب نیاز به شیر دوش خوب برای تابستان دارد.

زمانی که تصمیم گرفت به آنجا برود،به خودش قول داد تنها تس شیر دوش خواهد بود،نه بیشتر. حتی مادرش دیگر دربارۀ رابطه شان با دوربرویل اشرافی حرف نمی زد.

 لبنیاتی که تالبوتایز نامیده می شد، به ویژه او را جذب کرد چون نزدیک زمینهای قبلی خانواده دوربرویل بود.می توانست به آنها نگاه کند،و نه تنها مشاهده کند که خانوادۀ اشرافی دوربرویل عظمتش را از دست داده،بلکه به یاد آورد که یک فرزند بیچاره، پاکدامنی اش را از دست داده است.

در شگفت بود که آیا سرزمین نیاکانش برایش خوب خواهد بود.امید و نیروی جوانی در او مانند برگهای یک درخت جوان دربهار سربرآورده بود.

 

پایان فصل هفت

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


niloofaraaneh
ارسال پاسخ
shahryar_2012
ارسال پاسخ
Tess_2015
ارسال پاسخ
x_Mohammad_x
ارسال پاسخ
asmaneabi
ارسال پاسخ