متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    تِس(8)

  • تعداد نظرات : 2
  • ارسال شده در : ۱۳۹۴/۰۲/۰۸
  • نمايش ها : 103

فصل هفتم

 

روزی از روزهای اوت،خورشید از میان مه بالا آمده بود.

گروهی از مردان و زنان هنگام طلوع خورشیدازجاده پایین می آمدند.

در حین پیاده روی، سرشان در آفتاب وپاهایشان درسایۀ پرچین بود.آنها به مزرعه می رفتند.

ماشین شروع به برداشت محصول کرده بود،و سه اسب آن را به آهستگی درطول مزرعه می کشیدند.

برداشت کنندگان بدنبال ماشین بودندودسته های ذرت را چیده وگره می زدند.

شایدبرای نگاه کردن،دختران جالب تربودند.آنها کلاه های بزرگ کتانی داشتند تا دربرابرخورشید آنهاراحفظ کندودستکش هایی که دستانشان راازذرت محافظت کند.

زیباترینشان همان که ژاکت صورتی کمرنگ به تن داشت هرگزهنگام کارکردن به اطرافش نگاه نمی کرد.پیش می رفت،خم می شدومثل ماشین گره میزد.گاهی می ایستاد تا استراحت کند.سپس صورتش دیده می شد:صورت جوان دوست داشتنی،باچشمان عمیق مشکی و موهای بلند.گونه هایش روشن تر،دندانهایش منظم تر ولبهای قرمزش نازکتر از دختران روستایی بود.

این تس دوربی فیلد یا دوربرویل بودکه نسبتاً تغییرکرده بود ودرروستای خودش مثل غریبه ها زندگی میکرد.تصمیم گرفته بود بیرون کارکند وکمی پول ازبرداشت محصول به دست آورد.

درساعت یازده گروهی ازبچه ها به بالای تپه آمدند.تس کمی سرخ شد ولی هنوزدست ازکارنمی کشید.بزرگ ترینشان نوزادی با لباس بلند درآغوش داشت.دیگری مقداری غذا آورده بود. برداشت کنندگان دست ازکارکشیدند و شروع به خوردن ونوشیدن کردند.

تس پیراهنش را باز کرد در حالیکه هنوزخجالت می کشید شروع به شیردادن بچه کرد. مردها مهربانانه دور شدند و برخی شروع به سیگار کشیدن کردند.زنان دیگرشروع به حرف زدن ومرتب کردن موهایشان کردند.

وقتی بچه، شیر خوردن را تمام کرد تس بدون نشان دادن هیجان زیاد با او بازی می کرد.ناگهان بارها و بارها او را بوسید مثل اینکه نمی توانست دست بردارد.بچه از خشونت بوس های او به گریه افتاد.

یکی از زنان که مادر جوان را تماشا می کرد گفت «بچه اش را دوست دارد گرچه می گوید که از او متنفر است و آرزو می کند هردوشان مرده بودند.»

دیگری جواب داد «به زودی دیگر این حرف را نمی زند.به او عادت می کند.برای خیلی از دخترها پیش می آید.»

«خب،تقصیر او نبود.آن شب در چیس مجبور به انجام آن کار شده بود.مردم صدای گریه او را شنیدند.اگر کسی رد می شد و آنها را می دید شاید آن مرد اشراف زاده مجازات می شد.»

«حیف شد که برای زیباترین دختر روستا رخ داد.ولی همین گونه اتفاق می افتد!دختران زشت مانند خانه ها در امان هستند.مگر نه،جنی؟»و گوینده به دختری که قطعاً زیبا نبود رو کرد. :D

تس بدون آگاهی از گوفتگوی آنها آنجا نشسته بود.دهانش مانند گل و چشمانش درشت و آرام گاهی مشکی،آبی یا خاکستری و گاهی هر سه رنگ با هم بود.چند ماهی را با پشیمانی و گریه کردن به خاطر اتفاق افتاده سپری کرده ولی ناگهان تصمیم گرفته بود که گذشته ها گذشته است.در عرض چند سال شرم او و خود او فراموش می شود.در این حین،درختان سبز و خورشید همچون گذشته می درخشید و زندگی جریان داشت.

بیشتر از چیزهایی می ترسید که مردم درباره اش میگفتند و تصور می کرد آنها دائماً پشت سرش حرف می زنند.در حقیقت او اغلب مورد بحث نبود و حتی دوستانش گاهی در مورد او فکر نمی کردند.چیزهای مهمتر دیگری وقت آنها را می گرفت.اگر مردم اطرافش نبودند او خود را آنقدر ناراحت نمی کرد.او وضعیت را همان گونه که بود پذیرفته بود.او نگون بخت بود،نه به خاطر ناراحتی اش بلکه چون خود را ترد شده توسط جامعه تصور می کرد.

حالا می خواست دوباره مفید باشد و کار کند.پس لباس مرتب و تمیز پوشید و در برداشت محصول کمک می کرد و با آرامش به چهره مردم نگاه می کرد حتی وقتی بچه اش در آغوشش بود.

پس از اینکه تس به سرعت نهارش را خورد،همراه برداشت کنندگان مزرعۀ ذرت سر کارش برگشت تا اینکه هوا تاریک شد.همه با یکی از بزرگ ترین درشکه ها در حالیکه با هم آواز می خواندند و می خندیدند به خانه آمدند.

ولی وقتی تس به خانه رسید فهمید که بچه آن روز بعد ازظهرمریض شده است.آن پسر آنقدر ضعیف و کوچک بود که هر بیماری برایش انتظار می رفت ولی این مسأله برای تس تکان دهنده بود.شرم چگونگی به دنیا آمدن بچه اش را فراموش کرد و فقط با تمام وجود آرزو می کرد که زنده بماند.گر چه روشن بود که او رو به مرگ است.حالا تس یک مشکل بزرگتر داشت.بچه اش غسل تعمید نشده بود.

عقیده اش به مذهب خیلی وسیع نبود.کم و بیش پذیرفته بود که به خاطر گناهش به جهنم می رود و خیلی برایش مهم نبود که پس از مرگ، چه اتفاقی برایش می افتد.ولی برای بچه اش این فرق می کرد.او در حال مرگ بود و باید از جهنم نجات پیدا می کرد.

تقریباً وقت خواب بود ولی شتابان به پائین پله ها رفت و پرسید آیا می تواند دنبال کشیش بفرستد.پدرش تازه ازبار برگشته بود و  بسیار حساس در مورد شرمساری که تس برای نام اشرافی شان آورده بود قرار داشت.او قبول نکرد کشیش بیاید و دررا قفل کرد.

خانواده رفتند بخوابند.شب سپری می شد،تس درغم بزرگی، فهمید که بچه به مرگ نزدیک می شود.

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


niloofaraaneh
ارسال پاسخ
shahryar_2012
ارسال پاسخ