متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    تِس(7)

  • تعداد نظرات : 5
  • ارسال شده در : ۱۳۹۴/۰۲/۰۷
  • نمايش ها : 150

فصل ششم

 

یک روز،صبح یکشنبه در اواخر اکتبر حدوداً چهار ماه پس از ورود تس به ترانتریج و چند هفته پس از آن سواری شبانه در چیس بود.

تس یک سبد سنگین و یک بقچه را حمل می کرد و به طرف تپه هایی که بین او ودرۀ زادگاهش بود می رفت.

چشم انداز و مردم این طرف با روستای او خیلی فرق داشتند.

مردم مارلوت عمدتاً به سوی شمال و غرب نظر داشتند و سفر می کردند در حالیکه در این طرف علاقه مند به جنوب و شرق بودند.

او از همان تپه ای بالا می رفت که دوربرویل درآن روز ماه ژوئن وحشیانه در آن تاخته بود.

هنگام رسیدن به بالای تپه مکث کرد و مدت طولانی ای دنبال جهان سبز آشنای سرزمینش گشت.

از اینجا همیشه زیبا بود،ولی از زمانی که آخرین بار دیده بود چشم انداز زندگی اش تغییر کرده بود.

یاد گرفته بود که پلیدی و زشتی وجود دارد، حتی جائیکه زیبایی هست،و حالا او به سختی می توانست نگاه کردن به دره را تحمل کند.

سپس به پشت سرش نگاه کرد و دید کالسکه ای ازهمان تپه بالا می آید با مردی که آن را می راند. زود به او رسید.

دوربرویل نفس زنان پرسید «چرا مخفیانه و یواشکی آمده ای؟مانند دیوانه ها تاخته ام تا به تو برسم.اسبم را نگاه کن. می دانی که هیچکس جلوی رفتنت را نگرفته، می خواهم بقیه راه،تو را ببرم اگر با من بر نگردی.»

او آهسته گفت«برنمی گردم.»

فکرش را می کردم! خب ،بگذار کمکت کنم بیایی بالا.سبدت را به من بده.تس قدم به درون کالسکه گذاشت و کنار او نشست.

حالا دیگر از او نمی ترسید دلیل آن همچنین علت اندوهش بود.آنها با هم رفتند،

دوربرویل صحبت می کرد و تس در افکار خودش بود.وقتی به روستای مارلوت رسیدند قطره اشکی از گونه تس سرازیر شد.

او به سردی پرسید«چرا گریه می کنی؟»

- فقط فکر می کردم آنجا به دنیا آمده ام.

- خب،ما همه در جایی به دنیا آمده ایم.

تس به آرامی گفت:«ای کاش هرگز به دنیا نیامده بودم، آنجا یا جای دیگر!»

- خب،اگر نمی خواستی نباید به ترانتریج می آمدی.به هر حال برای عشق به من نیامدی.

- کاملاً درست است.اگر تو را دوست می داشتم،اگر هنوز عاشقت بودم،نمی توانستم بخاطر ضعفم اینقدر از خودم بیزار باشم چنانچه الآن هستم.

دوربرویل به او نگاه نمی کرد.

او اضافه کرد «قصد تو را نمی دانستم اما دیگر خیلی دیر شده بود.» این چیزی است که هر زنی می گوید.

او با خشم در حالی که چشمانش بیرون زده بود فریاد زد:«چطورجرات می کنی این را بگویی،خدایا،می توانستم تو را بزنم!

او با خنده گفت:«بسیار خوب،متأسفم که تو را اذیت کردم.اشتباه کردم آن را قبول دارم .فقط مرا متهم نکن. من حاضرم بهایش را بدهم.هرگز لازم نیست دو مرتبه در مزارع کار کنی.»

لبانش کمی بالا آمد و گفت:«چیزی از تو قبول نمی کنم! نمی توانم»

- مردم فکرمی کنند تو ملکه و یکی از دوربرویل های واقعی بوده ای!خب،تس عزیزم،فکر می کنم مرد بدی هستم.همیشه بوده و خواهم بود.ولی قول می دهم دو مرتبه با تو بد نباشم.

و اگر هراتفاقی بیفتد،می دانی،اگر هر مشکل یا نیازی داشته باشی،فقط یک خط بنویس،من هر چه بخواهی برایت می فرستم.

تس از کالسکه پائین آمد ومی خواست او را ترک کند که الک او را نگه داشت و گفت «عزیزم،قصد نداری که اینجوری از من جدا شوی؟بیا بگذار تو را ببوسم!»

او به سردی پاسخ داد«اگر بخواهی».گونۀ سردش را آماده کرد ولی چشمانش را به درختی در دوردست دوخت چنانچه انگار بوسه به او هیچ ربطی نداشته.

- لبهایت را به من نمی دهی تس.من از این می ترسم که تو هرگز مرا دوست نخواهی داشت.

- درست است.هرگز دوستت نداشته و نمی توانم داشته باشم.او با ناراحتی افزود «شاید باید دروغ بگویم تا بتوانم زندگی راحتی داشته باشم.

ولی همین قدر افتخار می کنم که این دروغ را نمی گویم. اگر تو را دوست می داشتم شاید دلیل خیلی خوبی داشتم که آن را به تو بگویم.ولی ندارم.

الک آه عجیبی کشید مثل اینکه برای او صحنۀ غم انگیزی است.

 «خب،تس،تو خیلی غمگینی و دلیلی ندارد چنین باشی.تو هنوز زیباترین دختر این اطراف هستی.با من بر می گردی؟بگو که بر می گردی.»

- هرگز،هرگز!فکرم را کرده ام و نمی آیم.

«پس خداحافظ!» و الک سوار کالسکه شد و رفت.

تس رفتنش را تماشا نکرد.ولی به تنهایی به راهش ادامه داد.هنوز ابتدای صبح بود و خورشید هنوز گرمایی نمی داد.تس حتی ناراحت تراز غم پائیزی بود که او را احاطه کرده بود.

ولی به زودی مردی کناراو آمد،مردی که یک سطل، رنگ قرمز در دست داشت.

او گفت:«صبح به خیر.»و پیشنهاد داد سبد او را حمل کند.او ادامه داد «روز یکشنبه، زود بیرون آمده اید.»

تس گفت«بله.»

- برای بیشتر مردم روز استراحت است،گر چه من امروز واقعاً کار بیشتری نسبت به روزهای دیگر هفته دارم.

- واقعاً؟

- در طول هفته برای انسانها ، ولی یکشنبه برای خدا کارمی کنم.کار بهتری است،اینطور فکر نمی کنی؟یک دقیقه صبر کن،اینجا کاری دارم.

کنار در ورودی ایستاد و با حروف بزرگ قرمز روی تیر میانی در کلماتی از انجیل نوشت:

مجازات در انتظار توست.

درهوای لطیف،در برابر سبزی با شکوه درختان و مزارع آرام،این کلمات قرمز بزرگ به تس خیره شده و به او اشاره می کردند.

این مرد غریبه بود و ممکن نبود ماجرای او را بداند،ولی واژه ها او را متهم می کردند.

تس با صدای آرام پرسید «چیزی را که نوشته ای باور داری؟»

- به آن اعتقاد دارم؟اعتقاد دارم که زنده ام؟

تس لرزان زمزمه کرد «ولی فکر کن مجبور به انجام خطایی شوی؟»

او سرش را تکان داد«نمی توانم به این پرسش، پاسخ دهم.من کلمات را می نویسم و می گذارم دیگران با قلبشان به آن فکر کنند.»

تس فریاد زد «فکر می کنم کلمات ترسناکی هستند.حالا سبدم را بدهید بروم.»و او در حالیکه قلبش تند می زد ازمرد،جدا شد.

درحالیکه به روستا می رسید با خود اندیشید «باور نمی کنم خداوند آن چیزها را گفته باشد.»

از دودکش خانۀ پدرش دود می آمد ولی درون کلبه، قلبش را به درد آورد.همچون همیشه فقیر بودند.مادرش از جا پرید واز دیدن او شگفت زده شد.

در حالیکه او را می بوسید گفت«خب،تس،عزیزم!چطوری؟به خانه آمده ای که ازدواج کنی؟»

- نه به خاطر آن نیست مادر.

- چی؟پسر عمویت با تو ازدواج نمی کند؟

- ا و پسرعموی من نیست و قصد ندارد با من ازدواج کند.

مادرش با دقت به او نگاه کرد.«بیا،توهمه چیز را به من نگفته ای.»

سپس تس به طرف مادررفت و سرش را روی شانه جوآن گذاشت و تمام ماجرا را به او گفت.

جوآن فریاد زد«و تو او را وادار نکردی با تو ازدواج کند! فایده آنجا رفتن چیست؟ چرا به فکر انجام کار خوبی برای خانواده ات به جای تنها فکر کردن به خودت نبودی؟»

تس گیج شده بود . الک هرگز به ازدواج با او اشاره ای نکرده بود.ولی حتی اگر او این کار را می کرد تس هرگز نمی پذیرفت،

چون او را دوست نمی داشت.این باعث شد از خودش به خاطر کاری که کرده بود متنفر شود.در آینده هم قطعاً او را دوست نخواهد داشت.از او متنفر نبود ولی آرزوی ازدواج با او را نداشت.

-اگر نمی خواستی با او ازدواج کنی باید بیشترمراقب می بودی!

دختر بیچاره که قلبش شکسته بود گریه می کرد «اوه،مادر!چرا در مورد مردها به من اخطار ندادی؟ من وقتی از خانه رفتم بچه بودم ! نمی دانستم چقدر می تواند خطرناک باشد و تو به من نگفتی.

مادرش گفت«خب،ما باید بهترین کاررا بکنیم. بهرحال این طبیعت انسان است.»

آن روز بعدازظهر کلبه کوچک، پر از دوستان تس بود، دخترانی که در روستا زندگی می کردند و زمانی که تس دور بود دلتنگ او شده بودند.آنها با یکدیگر زمزمه می کردند که تس مطمئناً با آن مرد خوش قیافه ازدواج می کند.

خوشبختانه تس حرفهای آنها را نمی شنید.او به بگو و بخند آنها ملحق شد و تقریباً برای مدت کوتاهی شرم خود را فراموش کرد.

ولی روز بعد، دوشنبه و آغاز کار هفتگی بود زمانی که هیچ ملاقاتی نبود.از خواب بیدار شد در حالیکه بچه های معصوم اطرافش در خواب بودند او که پاکدامنی اش را از دست داده بود.به آینده نگاه کرد و بسیار افسرده شد.

می دانست که سفری طولانی و جاده ای سنگلاخی را باید بدون کمک و همدردی کسی طی کند.انتظار چیزی نداشت و می خواست بمیرد.در چند هفته بعد شادتر شد و یک روز شنبه صبح به کلیسا رفت.

گوش دادن به آوازهای معروف را دوست داشت،و خود را به زیبایی موسیقی سپرد.

 از قدرت آهنگساز شگفت زده بود.دختری مثل او که نمی شناخت رامی توانست از گور به سوی احساسی مفرط ببرد.در گوشه ای آرام و تاریک نشست و به عبادت گوش کرد.

اما وقتی روستائیان به کلیسا آمدند و متوجه او شدند شروع به زمزمه با یکدیگر کردند.او می دانست چه می گویند و فهمید که بیش از این نمی تواند به کلیسا بیاید.

بنابراین تمام وقتش را دراتاق خوابی که با بچه ها مشترک بود می گذراند.از اینجا باد، برف، باران، غروبهای زیبا و ماه کامل را یکی پس از دیگری تماشا می کرد.مردم به این فکر افتادند که او از اینجا رفته است.

تنها پس از تاریک شدن هوا بیرون می رفت تا در جنگل و مزارع قدم بزند. دیگر از تاریکی و از سایه ها نمی ترسید.

فقط نگران مردم بود.وقتی بالای تپه ها بود فکرمی کرد در خانه است اما احساس می کرد یک گناهکار در محاصرۀ طبیعتی پاک است.

وقتی باران می بارید فکر می کرد طبیعت به خاطر ضعف او می گرید و وقتی باد نیمه شب می وزید فکر می کرد طبیعت از دست او عصبانی است.

 ولی نمی فهمید که، گرچه او قانون پذیرفته شدۀ اجتماعی را شکسته بود ولی کاری علیه طبیعت نکرده بود. او به پاکی پرندگان خوابیده در درختان یا حیوانات کوچک مزرعه در پرچین ها بود.

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


niloofaraaneh
ارسال پاسخ
shahryar_2012
ارسال پاسخ


ممنون

shahryar_2012
ارسال پاسخ

گفتی 20 تا کمرم شیکست ، میام چند ساعت دیگه میخونم ...

amir_sakett
ارسال پاسخ

عالی

ممنون

shabgardetanha
ارسال پاسخ

$ likeeeeee $

مرسی