متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    تِس(5)

  • تعداد نظرات : 4
  • ارسال شده در : ۱۳۹۴/۰۲/۰۶
  • نمايش ها : 312

فصل چهارم

 

وقتی تس بعد از ظهر به خانه آمد نامه ای رسیده بود.

ظاهراً ازطرف خانم دوربرویل بود و پیشنهاد میکرد، تس از مرغ ها و جوجه هاشان نگهداری کند.

ـ این تنها راهی است که تو را به آنجا می رساند بدون اینکه امیدوارت کند. او می خواهد تو را به عنوان خانواده بشناسد. من مطمئن هستم.

- تس در حالی که از پنجره بیرون را نگاه می کرد گفت:«ترجیح می دهم اینجا پیش پدر و تو بمانم.»

- ولی چرا؟

- مادر،ترجیح می دهم نگویم. واقعاً نمی دانم.

چند روز بعد وقتی تس از جستجو برای کار برمی گشت بچه ها دوان دوان آمدند و به دور او رقصیدند.

آنها فریاد زدند «آن مرد شریف اینجا بود.»

جوآن سراپا لبخند بود.پسر خانم دوربرویل با او صحبت کرده بود و پرسیده بود آیا تس می تواند بیاید یا نه.

خانم دوربی فیلد گفت:«او مرد بسیار زیبایی است!»

تس به سردی گفت:« فکر نمی کنم،بعداً در موردش فکر می کنم.»و اتاق را ترک کرد.

خانم دوربی فیلد به شوهرش گفت«مرد جوان عاشق او شده.می بینی!بدون شک با تس ازدواج می کند و او بانوی خوبی خواهد شد.»

جان دوربی فیلد حالا از خونِ تازه پیدا شده،بیشترمغرورشده بود.

«این کاری است که آقای دوربرویل جوان سعی می کند انجام دهد.با ازدواج درمسیری قدیمی تا خونش را توسعه دهد.»

تس تحت فشار مادر و بچه ها سر انجام موافقت کرد برود.خانم دوربی فیلد مخفیانه طرح ازدواج می ریخت.

سپس روزی رسید که تس با بهترین لباس یکشنبه اش به دستور مادر،با خانواده اش خداحافظی کرد.

سرجان که از خواب کوتاهی بلند شده بود گفت:«خداحافظ دخترم.»

«به دوربرویل جوان بگو لقبم را می فروشم،بله به نرخی معقول می فروشم.»

بانو دوربی فیلد فریاد زد:«نه کمتر از هزار پوند!»

«نه،بگو با صد تا می تواند!نه پنجاه!نه بیست!بله بیست پوند،کمترین است.افتخار خانوادگی ،افتخار خانوادگی است و کمترنمی دهم.»

تس می خواست گریه کند ولی سریع برگشت و رفت. مادرش تا کنار روستا با او رفت.

آنجا ایستاد و برایش دست تکان داد و دخترش را تماشا کرد که از او دورمی شد.

یک درشکه، برای بردن چمدانهای او آمد و سپس یک کالسکه کوچک شیک نمایان شد.

کالسکه توسط مرد شیک پوشی که سیگار می کشید رانده می شد.پس ازلحظه ای تردید تس قدم به درون آن نهاد.

جوآن دوربی فیلد ،تماشا کنان ، برای نخستین بار حیرت زده شد که آیا کار درستی کرد که او را تشویق به رفتن کرده است؟

آن شب او به همسرش گفت:«شاید من باید در می یافتم که آن مرد شریف واقعاً چه احساسی نسبت به تس دارد.»

جان،نیمه خواب آلود زمزمه کرد«بله،شاید باید این کار را می کردی.»اعتماد طبیعی جوآن دوباره برگشت.

- خب ،اگر ابتدا با او ازدواج نکند ، بعداً ازدواج می کند. اگر تس کارش را درست بازی کند.

- منظورت این است که اگر درمورد خون دوربرویل خود اطلاع داشته باشد؟

- نه احمق،اگر صورت زیبای خود را به او نشان بدهد.

در این حین الک دوربرویل به اسبش شلاق می زد و کالسکه را به سمت پائین تپه تندتر وتندتر می راند.

درختان با سرعت می گذشتند. تس به شدت ترسیده بود.

وقتی از او خواست که آهسته براند او توجهی نکرد.فریاد زد و دست او را از ترس گرفت.

او فریاد زد« دستم را نگیرکمرم را بگیر. در بالای تپه دیگری او خنده کنان گفت:دوباره دستانت را دور من بگذار زیبای من!»

تس با لحنی مستقل گفت:«هرگز»

- پس بگذار تو را یک بوس کوچولو بکنم سپس خواهم ایستاد.

تس از روی نا امیدی فریاد زد«راه دیگری ندارد؟اوه!بسیار خوب»

همانطور که به سرعت می رفتند،الک در صدد بوسیدن او بود، که ناگهان تس خود را کنار کشید بطوری که نزدیک بود الک بیفتد.

او با جدیت قسم خورد«گردنت را می شکنم!»

تس گفت:«فکر می کردم با من مهربانی.»چشمانش پر از اشک شد.«نمی خواهم کسی را ببوسم!»

ولی او پا فشاری کرد، سر انجام بی حرکت نشست و دوربرویل او را بوسید.اوخیلی زود جای بوسه را از روی گونه اش با دستمال پاک کرد.

درست همان لحظه کلاه تس در اثر وزیدن باد روی جاده افتاد و دوربرویل اسب را نگه داشت.

تس پائین پرید تا آن را بردارد سپس پیروزمندانه به طرف الک برگشت.

خیلی جدی گفت:«از اینجا پیاده می روم.»

- ولی پنج یا شش مایل دیگر مانده.

- اهمیتی ندارد.

- «عمداً گذاشتی باد کلاهت را بیندازد!این طور نیست؟»

او سکوت کرد.الک با عصبانیت به او ناسزا می گفت.

- تس فریاد زد«حرف بد نزن!پیش مادرم برمی گردم!از تو متنفرم.»

ناگهان دوربرویل شروع به خندیدن کرد.

او گفت:«ببین،قول می دهم هرگز دوباره این کار را نکنم.بیا با کالسکه ببرمت.»

ولی تس خودداری کرد و به سمت ترانتریج به راه افتاد.بنابراین هر دو آهسته به راه افتادند، دوربرویل سوار بر کالسکه در کنار تس.

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


niloofaraaneh
ارسال پاسخ
shahryar_2012
ارسال پاسخ

پسره بی شعور ، این ضایع بازی های چیه ، ازت سنی گذشته ، تس چقدر بدبخته ، یاده کُزت افتادم

hadi
ارسال پاسخ

قشنگ بود

iranons
ارسال پاسخ

بیستتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
تس