متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    تِس(1)

  • تعداد نظرات : 5
  • ارسال شده در : ۱۳۹۴/۰۲/۰۴
  • نمايش ها : 232

شبی در اواخر ماه می، مرد میان سالی در حال پیاده روی به خانه اش از شاستون به روستای مارلوت در درۀ بلک مور بود.

پاهایش لاغر و ضعیف بود و نمی توانست صاف راه برود.او یک سبد خالی تخم مرغ روی شانه اش داشت و کلاهش کهنه و پوسیده بود.

پس از لحظه ای از کنارش کشیش پیری که سوار بر اسب خاکستری بود گذشت.

مردی که سبد همراه داشت گفت «شب به خیر»

کشیش گفت«شب بخیر، سر جان»

بعد از یکی دو قدم مرد ایستاد و بر گشت تا با کشیش صحبت کند.


- آقا، در بازار روز گذشته ما یکدیگر را در این جاده درهمین موقع دیدیم و من گفتم«شب به خیر» و شما جواب دادید«شب به خیر سرجان» درست مثل الآن.

- کشیش گفت«درست است.»

- «و یک بار قبل از آن،تقریباً یک ماه پیش.»

- «ممکن است»

بنابراین چرا مرا سرجان صدا می زنید در حالی که من فقط جان دوربی فیلد هستم؟


کشیش نزدیکتر آمد و پس از لحظه ای تردید توضیح داد:بخاطر این که من چیزهای تاریخی جالبی کشف کرده ام.

من کشیش ترینگهام، تاریخ دان هستم.دوربی فیلد تو واقعاً نمی دانی که یک نسل بی واسطه از خانوادۀ اصیل و قدیمی دوربرویل هستی؟

آنها ازنوادگان سرپاگان دوربرویل هستند که او از ویلیام فاتح نرماندی در سال 1066بجا مانده است.

- آقا این را قبلاً نشنیده بودم.

- خب،این واقعیت است.بگذار صورتت را ببینم.بله،شما بینی و چانۀ دوربرویل دارید.دوربرویل ها صدها سال زمین دار بوده اند و به پادشاهشان خدمت می کردند.سرجان های زیادی وجود داشته و شما می توانستید خودتان سرجان باشید.
مرد با هیجان پرسید«خب!کشیش ترینگهام چه مدت است این مسئله در مورد من معلوم شده است.؟

- کشیش گفت«هیچ کس در این مورد چیزی نمی داند،من بطور ناگهانی در بهار گذشته این را کشف کردم،زمانی که سعی می کردم در مورد دوربرویل ها بیشتر بدانم متوجه اسم شما در این روستا شدم.»

مرد،هیجان زده گفت«من یک قاشق نقرۀ قدیمی و همچنین یک مهر قدیمی در خانه دارم.کشیش حالادوربرویل ها کجا زندگی می کنند؟

ـ شما هیچ کجا زندگی نمی کنید؛به عنوان یک خانوادۀ اشرافی مرده اید

- چه بد.پس در کجا مدفون شده ایم؟

- در حیاط کلیسا در کینگزبرساب گرین هیل.

- و زمینهای خانوادگی مان کجاست؟

- شما هیچ چیز ندارید.

جان دوربی فیلد مکث کرد.وآقا من در این مورد چه باید بکنم؟

- اوه،هیچ.این یک حقیقت تاریخی جذاب است نه بیشتر.شب خوش.

- کشیش ترینگهام.می آیید با من کمی آبجو بنوشید.؟

- نه متشکرم،امشب نه دوربی فیلد.شما قبلاً به اندازۀ کافی نوشیده اید.

کشیش راه افتاد در حالیکه از افشای راز خود به دوربی فیلد کمی پشیمان بود.

دوربی فیلد چند قدمی در رویا گام برداشت،سپس با سبدش نشست.چند دقیقه بعد پسری ظاهر شد.دوربی فیلد او را صدا زد.

پسرک! این سبد را بردار!می خواهم بروی و کاری برایم انجام دهی.

پسر اخم کرد.تو کی هستی که به من دستور میدهی و من را پسرک صدا میزنی؟ تو اسم مرا میدانی به همان خوبی که من تو را میشناسم!

- راستی،اینطور است؟راز همینجاست!خب، فرد،قصد ندارم به تواین راز را بگویم که من شخصی از خانوادۀ اشرافی هستم.و دوربی فیلد به راحتی روی چمن دراز کشید.

من سرجان دوربرویل هستم.ویک مهر خانوادگی دارم که این را ثابت میکند.


- اوه؟

- حالا سبد را بردارو به آنها در روستا بگو که فوراً یک اسب و کالسکه برای من بفرستند.این هم یک شیلینگ برای تو.

حالا مسئله در نظر پسر فرق کرد.

- بله،سرجان.متشکرم سرجان.

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


niloofaraaneh
ارسال پاسخ
asal55
ارسال پاسخ

mamnoon khaste nabashi


aniss
ارسال پاسخ

mamnon

amir_sakett
ارسال پاسخ

ممنون

shahryar_2012
ارسال پاسخ

ممنون